تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
کسی مرا نمیشناسد
کسی از محله ام عبور نمی نماید
کسی مرا نمی خواند
در بیابان های داغ و آتشین
دنبال قطره ی ام
کسی صدایم را نمیشنود
پناه من
رفتن از هستی است
نمیدانم
بعد از رفتن من
چه سوژه ی برای نیستی ام می گزینند؟
چه غوغای روی قبرم می اندازند
چه دشنه ها نثارم می کنند
این بزرگی انسانهاست
که راهی را بر می گزینند
و خیالی را می بافند
کسی من را نمیشناسد
حتا نامم را نمیداند
آنگاه آب آسیاب بخشکد
گندم ها را زنده زنده برگردانند
از محله ام بگذرند
نگاهی یأس آلود وحزن انگیز
به لانه فراموشی ام بیندازند
و دندان روی جگر خسته
بگذارند
من نیستم و روحم
آرام آرام از لای دریچه بسته
- نگاه نماید
و بخندد
و رد شوند.........