تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
در کنار مرقدش سنگ رویا کاشتم
تا حباب در بدن همچو گلها باشم
عابران، چشمان خواب و بی خیالی رفته اند
در دیار مردگان، گند دنیا کاشتم
هر کی آمد دید و من خوابیده ام در زیر خاک
گنبد رقص جفا را تا ابد افراشتم
هیچ ندارم مستمعی بهر درد زیر خاک
مانده ام خار شکسته، باب مغیلان خواستم
رهروان رفتند هیچ رازی نگفتند بهر ما
یا خداست یا هواست یا خزان در خاکم
درد دنیا تا نفس دارد دیگران را چاره نیست
لیک با خود تیرک هردم نوا شهراستم
هر قدر دنیا بدیدم کشمکش گیرد نفس
جان خود را بی خدا در هر کلام گنجاندم
مردمان خوش باشید،از هیچ روید تا راه دور
نیست هیچ اندر کمین و هیچ ها پرخاشم
ای سروس گنبد مده هر رهگذر تا ننگرد
گنبد و مسجد و ملا به شرارت خواستم