تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
هوای سرد صبح
تنی را
از میان این همه خلق
می لرزاند
دنیا گستاخانه است
یکی از شدت فقر
یکی از شدت ثروت
یکی از ضعف و ناتوانی
یکی از قدرت و توانایی
حرف میزند
هوای سرد صبح
درون خانه ی با دَر باز
محروقه
انسانی میان مرگ و زندگی را می لرزاند
من به انسانیت شک دارم
انسانیت چیزی جز شکم سیر
طعنه زدن
ترساندن از جهنم
استعمار زندگی مظلومان
نیست
هر کی می گوید
انسانیت زنده باد
اشتباه می کند
چون خود
به انسانیت هنوز نرسیده
هوای سرد صبح
نگران تنی لرزان است
ایستاده
خوابیده زمینگیرش می کند
آخ، آخ
چیزی جز هیچ برای اندیشیدن
ثمری نیست
آفتاب رو به تاریکی میرود
چشمان نابینا می شود
قلوب سنگدل میشود
رخت انسانیت بسته است
هوای سرد صبح دنبال تنیست
که از شدت فقر
در ماندگی
رو به آسمان نموده
و مرگش را میخواهد
این انسانیت است؟
هرگز
هرگز
سجده میان دو انگشت نمیشود
سجاده را بردار
انسانیت مرده است
برای همیش
برای هیچ