۱۳۹۶/۷/۲۷

آفتاب پشت ابر هرگز نمی آید پدید

تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)

می کندعریان صدای پای آب چشم را 
تا نگاره بنگرد آهوی بار پشم را 

هر نگاهی می کند بران صدای پای آب 
ناقوس اندوه با ضرب و ستم و خشم را 

آبهای دیدگان فریاد خشم بی مزاجی 
عفریه های دلی پر زرق برق و نم را 

کودکی نالای میان جاده ها پرسه زند
نای نای مادری اندوه پیرو خم را 

آفتاب پشت ابر هر گز نمی آید پدید 
اندرین سخت آزمون و رونق بی شمع را 

هر طرف گریان و خیزان عطر خون آشام ها 
بار دیگر آب چشمان کوزه ی پر نم را 

می نگارد این سروش بهر جفای مستبدان 
تا که باشد نقطه در عطف تاریخ ستم را