(حسن سروش)تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد
جان من، تابان من ای رهبر دلشاد من
قامتت رخسار من دامنت باران من
هرقدر راهت روم گر دامن صحرا رسم
آنجا بیا رخسار من با هم شویم دلدار من
دست ما با گیسوانت سخت معطر میشود
آنگه نگاه کن یار من بگشا دمی جانان من
چادر بینداز در دمی کین شاد و خرمان میرویم
بر گیر شراب جام من بر لب رسان رخسار من
دامنی صحرا وسیع و گرگ ها اندر کمین
بی خار باش عشاق من جانت فدای گاه من
هرگز ندیم چاره ی اندر کمین و بیشه ای
احوال زارت شاه من برگیر شراب ای ماه من
وانگه که عریان بوده ایم شاه خراسان بوده ایم
این هم وصال است تاج من بی باک باش تابان من
آخر دمی بقای ماست، شمع محفل های ماست
هر دم نفس های من واخر فدا باد کاخ من
ماندم بدنبال گلرخم تا صبح ناپیدای دشت
میرم وفاست کار من ای شاه عشق پرواز من
یارت خدای مهربانت، اندر نفس کی میگری
بهرت رواست تابان این دیده ی گیریان من