تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
رفتم و دیدم که خانه ات خالیست
بهر چه تا این زمانه عمرت باقیست
تو که گفتی من خدایم تا ابد من زنده ام
خانه ات خالی و مردم سنگ گندم گشته اند
سالهای سال گشتند و ندیدند روی ماه
تا به کی افسانه ی در خرمن گندم شود کاه
بس کن ای شمر دهر این بازی های کودکانه
تا نگردند بهر شیطان سیل و سیل دون روانه
این همه بغض و شقاوت این همه جوی های خون
گر ببینم یکدمت سازم ابد تا سرنگون
تو که خدایی بنده های می خوری
کنج کعبه جام های پر شرابت میخوری
مست و مستی هیچ نیرزد بهر خدای این جهان
کین همه پنهان و پنهان بهر خدای این جهان
سر بر آر تا جوی های خون شناور را ببینی
این تسلط های مُلک خردوانت را ببینی
ما که گشتیم و دیدیم این همه جور و جفا
حال ما و حال مردم هیچ نگشت بهر خدا
این سروش ها میرود تا جنگ را برپا کند
دار و دنیای سعادت سهل ها بر پا کند