تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
مشت از آدمها
لقمه ی نان
آزادی
شرافت و عزت
فقیران دنیا را
گرفته اند
اسارت بر انسانیت
ترجیح داده اند
بردگی از جنس ثروت و فقر
حاکم بر هستی است
آبله دست فقیران
صبح تا شب
برگی خشکیده
در دهان ثروتمندان است
هر از گاهی می لغزد
می آزارد
خدایی
اگر وجود داشت
اینگونه نمی پسندید
شاید
به تماشا نشسته است
به درد و رنج هر فقیری
می خندد
آهِ آنها !
طبل مستی و شادیست
بر دستر خوان خدای مست و عاشق
گریبان چه کسی رو بروی خلق
پاره میشود
و به بدن عریان
دهان پر از خون
دستانه آبله
می گیریند
عذاب در وجدان مرده است
و انسان ثرتمند
شعورش خوابیده
بر خدایی که گمان هستی است
خدایی می کند...