)حسن سروش)تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد
خون رگ مردم ما رود خانه ی آموی ماست
شام تا سحر در کنج خانه مبحثی الگوی ماست
قرن ها کشتند و مرتد خوانده اند
از بخت خون آشام شان، اقبال به هر موی ماست
هر بار گرفتند ماه ما بردند نالان شده اند
تا عمر خویش در جوی شیر نالان گیریان شده اند
زهر از کجا آید بدست تا جان نثار هم کنیم
این زهر را آن گلچمن از بغض در گلوی ماست