تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
تمام مُلک هستی جام می یک شب نمی ارزد
برای هفثقال دین گلو پاره نمی ارزد
گر از مُلک سلیمان بگذرد عرش گدایی دین
به یک لبخند معشوق میان بسته نمی ارزد
هر آنکه ناز دین دارد عجب احمق در این باره
میان خلق دانایان به یک لحظه نمی ارزد
خدایان گر بجنگند بر سر اولاد آدم ها
به هیچ است و به زلفان دلداده نمی ارزد
هوای دین گدایی است وز شرش رهایی ده
که این بار ستم بردوش به یک پیمانه نمی ارزد
خدای این جهان است آن شب دلداده و عاشق
تمام قدرتش آنشب به نای مستانه نمی ارزد
اگر دَر رفتم از این کلبه نگاری رسم خواهیم کرد
که ترس این و آنش به نگاره نمی ارزد
شبی با عشق معشوق جان ببازم تا بمیرم من
واین مردن به نوک تیر مژگانه نمی ارزد
میان این همه برکه نجاتی نیست ای انسان
بمان پیمانه و سرنا به یک لحظه نمی ارزد