تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
تاب بودن نیستم مرد مردن نیستم
حلق پر بغض و شقاوت لیک ظالم نیستم
مینمایم راه میان خشم و صیانت باز راه
خود کفایی ناب با ظالم ستمگر نیستم
جوی خون جاریست اندر شهر های با خدا
من که تنهایم و فریاد با خدایان نیستم
این خفا ها نام دارد بهر او دالان دارد
تا کند خفاش بی نام و نشان من نیستم
هر طرف عاشق دربار خدایان بیشتر
من که موزه مال هر شیاد نامرد نیستم
جملگی با نام او کردند تجاوز های شب
من نه اویم تو نه اویی بس که نادان نیستم
لانه اش پرخشم و راهش بی ریا اندر کمین
تا بگیرد نبض قانون جفا لیک من آن نیستم
موج ها بی خردان بهر خشم طواف کرد
هیچ ندانستند که خشم از خانه است من نیستم
هر یکی داند خدایش هر که راهش میرود
من چه دانم که خدایی کی خدایی نیستم
آه سروشا مردن از بهر جفا ها سخت بود
پیش رو با هلهله من که سوسمار نیستم