تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
چقدر دستانت
نرم و لطیف بود
چهره ات قشنگ و پریزاده
وقتی دستانم را قفل می زد
من چشمان تو را میخواندم
عشق را درون قلبت
بوسه را در لبانت
گرمی تن زیبایت
تو سرگرم قفل زدن من بودی
به زندانم اندازی
وز شرم رهایی یابی
من
همه اش را مشت عشق جوانه زده
تازه شگفته
در شاخه های درختی تازه گل کرده
میان همه ی بدبختی ها
تنهایی ها
غوغای دیوار های زندان
خشم و نفرت زندان بان
میدانم
هر از گاهی تن زیبایت
چشمانم را برای ساعتی
مهمان تماشا می کند
بعد
من و تنهایی و زندان
در های قفل زده
غوغای مجازات زندانی ها
عشق سیاهی و تاریکی
مرگ و زندگی
زندان و آزادی
نمیشناسد
عشق فقط
قلب پاک
میخواهد
منم منتظر رسیدنت ..........