تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
اینک به جمالت رنگ جهان دیگر شده است
از خون کسان شهر جگر پاره شده است
فریاد سر سرخ ز کفن بانگ در آورد
این مرگ سخن کام دیگر به ره شده است
فرمان خدا دست گدایان سنگ زا
از نعره فرمان خدا عالم چه در بدر شده است
هر راز گل سرخ در صف عشاق چه غمناک
بادست حریفان گهی پرپر شده است
مهتاب شبستان چه غوغای چمن ساز
این نسل گشن مهر سراسر شده است
ماها همه در جابر و جنجال خدایی
از بخت بد این ماجرا مکدر شده است
آنگاه که یتیمان سر از خاک برآرند
آیین نجات مرگ خدا مکدر شده است
ای عقل جهانسوز مدارایی یتیمان
این اشک سحر بین جهان شناور شده است
من خام بگویم در این جاده بی نام
آخر که خدائیست گو که چه بربرشده است