تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
جام را سر می کشم تا لخت و عریانش کنم
یک نفس آرام روی سینه ی عریانش کنم
هر که آمد با نگاه لخت های می نگاشت
خنده بر لب جام بردست مُلک سلیمانش کنم
طالب و روحانی شهر صادری در حذف ما
تا صدای شهر خاموش سخت فریادش کنم
پا نهم بالای منبر فرماندهم بهر ستمگر
یا بیا رندان شو یا دار اعدامش کنم
شیخ و ملا فقر عشق عاشقی دارد هنور
درس دین داری صدای عشق لیلایش کنم
تا ببندم صومعه ها آتش زنم صد بارگاه
یاری رسانم عاشقان فرش بیابانش کنم
خوانم کتاب عاشقی بر دَر نویسم زندگی
قلاب سازم بهر نای سودای دیدارش کنم
ملا برو روحانی گو خدا بمُرد از مُلک ما
عاشق شوید ره سر کنید تا بام رسوایش کنم
خواهد سروش دنیایی خوب با سبزه و گلهای خوب
کاباره ها سازم همه تا مست و شیدایش کنم