تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
دیگر نفسم
برای تو
نمی زند نمی زند
دیگر بهار زندگی
نفس نمی کشد نمی کشد
دیگر هوای عشق او
بردل نمی زند نمی زند
مادام حقارت زده اند قلب سحر گیر عشق
دیگر برای عشق
پرنده پر نمی زند نمی زند
بلبل اگر آواز خواند
فریاد دل نمی زند
آرام خاطر خواهم گشت در کنج خاک نبش شده
هرگز هوای راه تو
بر سر نمی زند
من سوختم در دام تو
عشق نهاد بربام تو
این چنگ با دستان من
سازی نمی زند نمی زند
خاکم شود بستان عشق
اخمش صدا
نمی شود نمی شود
آتش زده وجود من
برکنده است ز عمر من
این راه هرگز
روشن نمیشود
شمعی بسوزد تاسحر
چشمان خون خاهان تو
خوابش نمیشود
خوابش نمیشود........