تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
تنم برای آسمان می لرزد
برای زمین می خندد
برای پرندگان که
جفت جفت و گله گله
از اوج آسمانها
میگذرند
و زمین سبز و زیبا را
می نگرند
و با دریای خروشان رنگ خون
می گیریند
پیچ و پیچ
همصدای تیر در گلو خورده خون فواره شده
سوخته در میان فواره های خمپاره
نیمه عریان و نیمه در خاک فرو رفته
سنگ وزن دار شقاوت را خورده
می گردد
صدای پرندگان که از آسمان میگذرد
صدای خوشی نیست
صدای
همدرد بودن با بینوایان است
آنچه را که ما نمیدانیم
و برایشان قطره خون
از کنج لبم پائین می ریزد
و جان میدهم.....