تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
شمع ها خاموش شد درین جهان باوقار
سطح عشق و عاشق سرپوش شد در این دیار
هرکه دستش با خونی از جنس ما آلوده است
لاف مورد می زند باشهامت با شرار
شرم باد برمردمان عاقل و افسانه ای
هیچ نکردند رحم بر زیردستان با فشار
جملگی صاحب نام و برگ و شاخ عالمیم
این چه حریت شکن با خام ها چون با طرار
مزد هر انسان همان است لقمه ی بهر شکم
این چرا و آن چرا میشمارد با حصار
شمع عشق در بزم نامردان نسوزد هیچ دمی
یا که با شمع سوختن یا که رفتن زین دیار