تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
مشت آب!
مشت آب از دهن وِر رفته
چشمان نابینای چروکیده
روی زمین می ریزد
زبان لال!
زبان لال و نفس گیر
کلامی برای گفتن ندارد
نفس های پس رفت
سینه ی سیخ شده
را برای مرگ میخواهد
دستان افتاده در کنار نفس های گیر کننده در گلوی خشک و لبان بسته
تسلی میدهد
حسی عجیبی!
پرندگان دردمند
اشک می ریزند
و انسان های درد گریز
پا می کشند ......
تنی آبستن مرگ
نفسی عریان
زبان لال
درون خیابان
نظاره گر همدرد است ..........