تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
در بهار مردگان
عطر دلاویز خشم
طراوت خون های گره خورده
زمین بی بذر دهقان های شکم گرسنه
آواز بلبلان شاخه های سبز تازه تن قد برافراشته
خود نمایی می کند
عشق! مظهر هدایت خشم و خون مردگان افتاده برزمین
مِهر شکسته طلوع آفتاب
آسمان غبار تلخ
رهراوان، سر به سکوت نشسته
عابران، اشک ریزِ گرد های افتاده برزمین
شده است
بهار مردگان
طینت خون ریز مسیر طوفان دیگریست
بهار پر از گل
روئیدن همه ی خوبی ها
سر سپردن خاک به بدی های باد افتاده
سیلاب سرخ
از دیده گلبرگ ها
می ریزد
ای انسان!
خوشبین بهار خشک و بی ثمر
بهار یاس و گل نرگس
تنیدن عشق زخم و وَرَم وَرداشته در رگهای طبیعت
نباش
و هرگز خیالی برای بودن بهاری سرسبز از عشق
خندیدن گلها کنار هم
قطرات باران
در سر نداشته باش
مردگان مردند
سبزه ها طرد شدند
زندگی
بهار مرگتر غنچه ها گردید
و انسانی باقیمانده خشم فصل طبیعت
آواره ی دنیا شد
و هیچ کس
لیاقت بهار دیدن را نداشته است