تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
باران!
روی پنجره تار که روشنایی را از خانه زدوده است
می بارد
خاک و خس های روی پنجره را می شورد
چشمان زندان درون سیاه چاله یی
به بیرون
نگاه بغض دیرینه را
می ترکاند
اما
هنوز لکه های روی پنجره
با باریدن باران پا برجاست
چشمان تازه روئیده ی نگاه
غبار بیشمار یاس
در دل شب درون خانه
سایه
مانع از رویت روشنایی زلال بیرون
پس از آزادی چشمان
می گردد؛
سایه افگنده است
روزگار
پایان نفس کشیدن های زنده جانی
انتظار پرواز است
می کشد ......
باران تنها غریبه ایست
به سراغ چشمان تنهایی آمده است........