پرده های زندگی(1)
انسانها به اندازه توان حرف می زنند، زندگی می کنند، تلاش می کنند، خلق می کنند، آرزو می کنند، به موفقیت می رسند و به اندازه دانایی و دانا شدن، توانمند می شوند و رابطه ایجاد می کنند و دنیایی از ارتباطات را می سازند، بهره می برند و بهره می جویند و لذت می برند و ...
تحول زندگی زیبایی را به اندازه ثروت و دارایی می آفریند و به اندازه قدرت محبوبیت می آفریند و به اندازه خلاقیت ارزش به وجود می آورد و به اندازه آرزو به موفقیت می رساند.
اواخر زمستان سیزده صدو نود و شش بود که کوله بار زندگی بسته شد و راه یک روزه را با تنهایی و دوری از خانواده و فرزند با آخرین ریختن قطرات اشک محبوب ترین و شریک زندگی، خدا حافظی نمود و موتر نوع فیلدر را سوار شد و ساعت پنج صبح بود و باران کم کم روی شیشه موتر می نشست و می رقصید و رقصیدن قطرات با شیشه پاک موتر پایان می یافت و آهنگ پشتو، نوازش گوش ها بود و کسی خوشش می آمد و یا نمی آمد، ناگزیر بدان گوش می داد و کسی جرات سخن گفتن با راننده را نداشت و شش نفر هر کدام با امیدی از خانه بیرون شده بودند، یکی برای ادامه تحصیل و دیگری برای کسب و کار و یکی دیگر ا نمیدانست که برای چه از خانه و زندگی و پدر و مادر، دوری می جست.
هر چند دقیقه هوا روشن می شد و چراغ های سرخ سر کوچه ها کم کم مهمان چشمان عابرین می شد و تنها راننده با بوی حشیش اش و آهنگ دلنشینش تا درجه نود و گاهی با یک صدو بیست، سرعت را کم و زیاد می کرد و شش نفر دیگر یکی در خواب و دیگری با چشمان سرخ شده و دلهره های راه و اندوه خداحافظی میخکوب شده بودند و زندگی شش نفر به شمول راننده بستگی به رانندگی اش داشت، که کمی بی احتیاطی باعث مرگ و معلولیت افراد میشد.
اندوه رقت بار در دل مردی که با اراده بزرگ عازم سفر شده بود، بخیه خورده بود و گره زندگی محکم شده بود و راه ناپیموده را نمیدانست که سرانجام به کجا خواهد رسید و زندگی را چگونه جهت دهی نماید تا سر بلند از راه رسد و کوله بار سفر بسته شده را به منزل درست برساند و راه ناپیموده را بپیماید و زندگی را در نفس راحت، حس نماید و آنگونه که زمان در حال گذر است و زندگی در گذر زمان معنا می یابد، معنا نموده و مصداق خوبی های زندگی را در وجودش بیابد تا ارزش دوری و جدایی از هم سرنوشت و محروم نمودن فرزند از محبت هم سویی، داشته باشد و نگاه به زندگی، نگاه سیر شده را تغییر دهد و در وادی انسانیت همگام انسان های بزرگ باشد.
معما اینجاست که نجاست های روزگار با اندیشه و اندیشدن و درست راه را پیمودن در گذر زمان چگونه می توان به پاکی کتاب مقدس و فرشته های آسمان و خدایان زمین باوران مبدل کرد؟
ساعت هشت صبح بود که مرد، با حالت کسلی از دورن فیلدر فولادی رنگ، پیاده شد و هوا چندان مناسب نبود و عبور و مرور عابرین بیش از حد زیاد بود و موتر های بزرگ و کوچک با هارن های مختلف گوش ها را کر می ساخت، تماشا کرد و آهی کشید و اشک اندوه و دوری از همه رنجش داد و همانند تکه ابر از ابر های بزرگ جدا شده بود و نمیدانست که باد به کجا خواهد برد، با بازرس های که کلاه سیاه با ستاره چه گوارایی و کمربند کردستانی و شلوار های زرد رنگ، سر می خورد و هرکدام با بروت های تاب خورده، فقط پول شان را می گرفت و به هیچ کسی نگاه نمی کرد، انگار مسئولیت نداشته باشند و حافظ مال، جان و ناموس مردمان شان نباشد، اینطرف سیم های خاردار را می دید و آنطرف دیوار های از مردم که منتظر بودند تا راه شان را بیابند و حرکت کنند و مردگان بی سرنوشت در کنار بازرسان به منتظر روز قیامت نباشند و همه منتظر دادگاه عدالت و رفتن به بهشت و جهنم نباشند، بل فرشتگان مامور شده در انجام وظایف باشند و به هدف تعیین شده برسند.
بازرسان یکی پس از دیگری عبور می کردند و در میان بازرسان خطی کشیده شده بود که به آن مرز می گفت و عکس های رهبران مرده و دفن و خاک و خاکستر شده روی دیوار ها نقش شده بودند و مفتخر آنها بودند، بازرسان که اینطرف خط کشیده شده بودند، لباس مشکی تاریک به تن داشتند کلاه های پیک دار و ستاره کوچک در روی شانه های شان بودند و فقط به مردم دست می زدند و می گفتند تلاشی میکنند و مردی لاغر اندام و سیاه چرده عینک سیاه زده بود و لباس وطنی با رنگ فولادی و دستمال چهار خانه قهوه ی رنگ در سر پیچانده بود و بروت های سفید و سیاه و چانه کَچل، سیم باریک و دراز با دسته چوبی در دست داشت و اموال مردم که باز نمی شد، فرو می برد و دنبال نقطه ستراتیژیک همان کوله بار بود و ایطرف موترهای کلان غرغر کنان منتظر اجازه بازرس های آنطرف خط کشیده بودند که بروند، خاک و دود، تردد خلق خدای بی همتا و یکتا، با قد و نیم، زن و مرد، خورد و بزرگ، آلوده و پاک، یکی پس از دیگری عبور می کردند و جالب اینکه کودکان فقط آرزوی داشتن چند روپیه را داشتند و اینطرف و آنطرف با فرغند های، جدید و کهنه و شکسته دنبال هر عابری می رفت و تلاش برای راضی کردن می کرد تا مبلغی را بدست بیاورند، شاید تهدید خانواده ها بوده است که فرزندان شان را کودکان کار تربیت کرده بودند و هر شب باید برای بزرگ خانواده پول می داد، سروصورت کودکان، تعفنی و آلوده با عرق های بیرون شده از سوراخ های پوست و فشار آوردن کوله بار های وزین، لاغر اندام و با بوت های خاک نشسته و فرسوده، چهره که حدس می زدید، چندین ماه را نشسته اند و فقط لب های نسبتا خوب، سرخ رنگ و دندان های لکه زنگ زده با رنگ زرد، نیمه سفید دیده می شد.
در دنیا کار کردن کودکان منع شده اند و مجازات دارد که اعلامیه جهانی حقوق بشر افراد زیر سن هیجده سال را ممنوع از کار های شاقه نموده است و باید درس بخوانند و تلاش کنند و برای آینده خود و مملکت شان، سرمایه بزرگی باشند، و این اعلامیه فقط در کشور هایی که خود خلاق آنهاست، ارجحیت دارد ولی در اینجا فقط کاغذ سفیدی است که باید دور انداخته شود و اهمیت ندهند، گروه هایی زیادی مدافعین حقوق مظلومان کارگر(کودکان) میدانند ولی هیچگاهی در نگاه آنها خیره نشده اند و آرزوهای بزرگ را که در سرپرورانده اند، نشنیده اند.
موتری دیگری را سوار شدند و در میان این شش نفر، چهار نفر شان، دختران جوان بودند، که باکسی حرف و حدیثی نمی گفتند و آرام و ساکت به مردی که هرگز نمیشناخت، ایستاده بودند و فقط خیره شده بودند، انگار فکر می کردی، جسد مومیایی شده فرعون های مصر باستان اند که در موزیم لور فرانسه به نمایش در آمده باشند و یا فسیل های گوشت تکیده شده ی اند که فقط سفید و زرد رنگ دیده می شود، شبیه اند و لباس های رنگارنگ پوشیده اند و فقط نوک چادر شان روی لب های شان، قرار داشت و سفید زرد رنگ دیده می شدند و کوله بار های بزرگی داشتند و منتظر همکاری بودند و مرد نزدیک رفت و جویایی احوال شان شد و آنها خواهان همکاری شدند و مسیر بیست دقیقه را با موتر سوزوکی با گردوخاک پیمودند و در رستورانتی رسیدند و که تعداد افراد نشسته اند و هرکسی فقط با چای سبز و سیاه و با پیاله های زرد شده و کوچک و با اندکی بوره سفید و درشت و نان خشک، پذیرایی می نمودند و دختران چیزی نخوردند و مرد در کناری نشست و کوله بارش را باز نمود و سه عدد تخم مرغ جوشانده و یک عدد خیار و تکه نان بیرون نمود و چایی سبز خواست و زود، زود از گلویش پائین برد و گار معده اش را قور قور خالی نمود و بیرون شد و نگاهی به اطراف انداخت و راننده ی را پیدا نمود و صحبت کرد و حق الزحمه را تعیین و دختران از پشت سرش با سرعت رساندند و گفت" ما هم میرویم همراه شما" موتر برای ما هم بگیر....
مزد راننده حدود دوازده صد روپیه بود و چهار دختر و یک مرد، حرکت نمودند تا مسیر ده الی دوازده ساعت را با موتر نوع فیلدر طی نمایند، در جریان راه دختران لب گشودند و از مرد سوال هایی نمودند و در میان چهار نفر یکی کمی خوشکل به نظر می رسید که بیشتر از دیگران حرف می زد و با کشیدن خمیازه ی چشم، نگاه مرد به خود جلب می کرد و گاهی خودش را تکیه می داد و نفس عمیق می کشید و راننده به زبان آنها نمیدانست، مردی بود که از بازماندگان امارت های گذشته بود و فقط به امارت فکر می کرد و دهه دموکراسی معاصر رنج می برد ولی چیزی به خاطر ناراحت نساختن مسافرین چیزی نمی گفت و سکوت کرده بود و گاهی سوال های در مورد گذر زندگی از مردی که در کنار شان نشسته بود، خودش را راحت می کرد و با دختران حرفی نمی زد، حتا در شیشه عقب نگاهی نمی انداخت، توجه بیشترش را به رانندگی معطوف نموده بود و هوا در حال تاریک شدن بود و برف به شدت زمین را لباس سفید می داد و توان موتر را می گرفت و حالت راننده به عصبانیت مدل می کرد و راننده مجبور بود که بسیار آهسته رانندگی می کرد تا صحیح و سالم به منزل برسد.
چهار نفر در چوکی عقب نشسته بودند و مردی در کنار راننده، از طرف چپ نفر دوم، دختر نسبتا خوشکل نشسته بود و با حرف های خنده آور توجه مرد را به خود جلب می کرد، در میان راه ایست بازرسی بود که چراغ های بزرگ را روشن نموده بودند تا راه را به درستی ببیند و داخل موتر ها به شکل درست دیده شوند، بازرس نزدیک آمد و گفت"کجا میرید؟" راننده به زبان خود شان گفت و دیگران نمی دانستند که بازرس چه می گوید و لی مرد که کنار راننده بود به خوبی به زبان آنها می فهمید و احساس خطری را در میان حرف آنها نه دید و آرام به چوکی لمید و دختر خوشکل تعارف نمود و خوردنی را به مرد داد و مرد دوقسمت نمود قسمت اول را به راننده و قسمت دوم را خودش گرفت.
ساعت ده شب بود، ریزش برف و ترس راه از کمک بازرس های ناگهانی، قلب همه را می لرزنداند ولی راننده به آرامش دعوت می کرد و خودش را شخصیت مهمی جلوه می داد که کسی نمی تواند چنین کاری را انجام دهد، سه نفر دیگر که در عقب راننده بودند، به خواب رفته بودند و فقط دختر خوشکل هر چند چشمانش خواب آلود بود ولی تلاش می کرد بخواب نرود و حرف بزند و از حرف زدنش لذت برد و گاهی نگاه عجیب و غریب می انداخت و گاهی زلفانش را از میان روسری اش بیرون می زد و خنده می کرد و حرف پشت حرف و زمزمه آهنگی از احمد ظاهر ( والله باالله – از مه میشی انشاالله) و کشاندن چشمانش به رنگ و بوی عشق ورزیدن و ناز و کرشمه کردن و هوای سرد با ریزش برف و تاریکی اطراف و نبود افراد دیگر دلش را به حالت معوج عشق و عاشقی و عشقبازی در راه آنهم با ناشناخته ی پیش آهنگ نفس های عمیق و قلب لوپ و دوپ لوپ دوپ بلند و گونه های سرخ شده و لبان باریکی کمی سرخ شده و منتظر ابراز عشق از گذاشتن لبان دیگری روی آنها، ابراز نماید.
خواب بودن سه دختر دیگر و پائین شدن راننده فرصت خوبی را مساعد ساخته بود انگار فرهاد و شیرین کنار هم اند و یا لیلی و مجنون خیالی هندوستانی در قصری بزرگ و زیبا با آبشاران و پرنده های خوش آواز و بردگان خدمتکار و غذا های متنوع و شراب کهنه چند صد ساله کنار هم اند و از نگاه کردن، حرف زدن و شنیدن و عشقبازی کردن لذت می برند و یا در سینمایی نشسته اند و فلم عاشقانه را نگاه می کنند و کنار هم تمرین می کنند و یا در خلوتی نشسته اند و فقط عشق و عشقبازی و مست شدن و خرامان راه رفتن و گذاشتن سر روی شانه هایش، دستان را دور کمر انداختن، در چشمان هم خیره شدن و بوسیدن و دستان معشوق را گذاشتن روی کوه الماس نور و با فشار دادن الماس ها، تغییر رنگ چهره و سست و بی حال شدن و دعوت به خوابیدن و گذاشتن عصا موسی پیامبر در کنار عصای یعقوب پیامبر و یا در موقع ضرورت گذاشت عصا های دو پیامبر روی هم و بستن در خانه بروی عابرین و به تنهایی خلوت کردن را در ذهنش تصویر می کرد و خیالات پرید و دستانش را روی شانه های مرد یافت و سرش را نزدیک برد و گفت:
- اینطرف نگاه کن
- چرا؟
- یکبار نگاه کن
- من نمی توانم
- زود باش که راننده می آید و دختران از خواب بیدار می شوند.
- نه! بد است مسافرت کنار هم فقط حس همکاری و انسانیت است و شما کسی را نداشتید و من همکاری کردم
- نه! نه! من مسافر عشقم عشق، میدانی
- لطفا آرام باش
ادامه دارد .....
با قلم رسا یاری