نوشته ها(writing)


پرده های زندگی(1) قسمت اول

انسانها به اندازه توان حرف می زنند، زندگی می کنند، تلاش می کنند، خلق می کنند، آرزو می کنند، به موفقیت می رسند و به اندازه دانایی و دانا شدن، توانمند می شوند و رابطه ایجاد می کنند و دنیایی از ارتباطات را می سازند، بهره می برند و بهره می جویند و لذت می برند و ...

تحول زندگی زیبایی را به اندازه ثروت و دارایی می آفریند و به اندازه قدرت محبوبیت می آفریند و به اندازه خلاقیت ارزش به وجود می آورد و به اندازه آرزو به موفقیت می رساند.

اواخر زمستان سیزده صدو نود و شش بود که کوله بار زندگی بسته شد و راه یک روزه را با تنهایی و دوری از خانواده و فرزند با آخرین ریختن قطرات اشک محبوب ترین و شریک زندگی، خدا حافظی نمود و موتر نوع فیلدر را سوار شد و ساعت پنج صبح بود و باران کم کم روی شیشه موتر می نشست و می رقصید و رقصیدن قطرات با شیشه پاک موتر پایان می یافت و آهنگ پشتو، نوازش گوش ها بود و کسی خوشش می آمد و یا نمی آمد، ناگزیر بدان گوش می داد و کسی جرات سخن گفتن با راننده را نداشت و شش نفر هر کدام با امیدی از خانه بیرون شده بودند، یکی برای ادامه تحصیل و دیگری برای کسب و کار و یکی دیگر ا نمیدانست که برای چه از خانه و زندگی و پدر و مادر، دوری می جست.

هر چند دقیقه هوا روشن می شد و چراغ های سرخ سر کوچه ها کم کم مهمان چشمان عابرین می شد و تنها راننده با بوی حشیش اش و آهنگ دلنشینش تا درجه نود و گاهی با یک صدو بیست، سرعت را کم و زیاد می کرد و شش نفر دیگر یکی در خواب و دیگری با چشمان سرخ شده و دلهره های راه و اندوه خداحافظی میخکوب شده بودند و زندگی شش نفر به شمول راننده بستگی به رانندگی اش داشت، که کمی بی احتیاطی باعث مرگ و معلولیت افراد میشد.

اندوه رقت بار در دل مردی که با اراده بزرگ عازم سفر شده بود، بخیه خورده بود و گره زندگی محکم شده بود و راه ناپیموده را نمیدانست که سرانجام به کجا خواهد رسید و زندگی را چگونه جهت دهی نماید تا سر بلند از راه رسد و کوله بار سفر بسته شده را به منزل درست برساند و راه ناپیموده را بپیماید و زندگی را در نفس راحت، حس نماید و آنگونه که زمان در حال گذر است و زندگی در گذر زمان معنا می یابد، معنا نموده و مصداق خوبی های زندگی را در وجودش بیابد تا ارزش دوری و جدایی از هم سرنوشت و محروم نمودن فرزند از محبت هم سویی، داشته باشد و نگاه به زندگی، نگاه سیر شده را تغییر دهد و در وادی انسانیت همگام انسان های بزرگ باشد.

معما اینجاست که نجاست های روزگار با اندیشه و اندیشدن و درست راه را پیمودن در گذر زمان چگونه می توان به پاکی کتاب مقدس و فرشته های آسمان و خدایان زمین باوران مبدل کرد؟

ساعت هشت صبح بود که مرد، با حالت کسلی از دورن فیلدر فولادی رنگ، پیاده شد و هوا چندان مناسب نبود و عبور و مرور عابرین بیش از حد زیاد بود و موتر های بزرگ و کوچک با هارن های مختلف گوش ها را کر می ساخت، تماشا کرد و آهی کشید و اشک اندوه و  دوری از همه رنجش داد و همانند تکه ابر از ابر های بزرگ جدا شده بود و نمیدانست که باد به کجا خواهد برد، با بازرس های که کلاه سیاه با ستاره چه گوارایی و کمربند کردستانی و شلوار های زرد رنگ، سر می خورد و هرکدام با بروت های تاب خورده، فقط پول شان را می گرفت و به هیچ کسی نگاه نمی کرد، انگار مسئولیت نداشته باشند و حافظ مال، جان و ناموس مردمان شان نباشد، اینطرف سیم های خاردار را می دید و آنطرف دیوار های از مردم که منتظر بودند تا راه شان را بیابند و حرکت کنند و مردگان بی سرنوشت در کنار بازرسان به منتظر روز قیامت نباشند و همه منتظر دادگاه عدالت و رفتن به بهشت و جهنم نباشند، بل فرشتگان مامور شده در انجام وظایف باشند و به هدف تعیین شده برسند.

بازرسان یکی پس از دیگری عبور می کردند و در میان بازرسان خطی کشیده شده بود که به آن مرز می گفت و عکس های رهبران مرده و دفن و خاک و خاکستر شده روی دیوار ها نقش شده بودند و مفتخر آنها بودند، بازرسان که اینطرف خط کشیده شده بودند، لباس مشکی تاریک به تن داشتند کلاه های پیک دار و ستاره کوچک در روی شانه های شان بودند و فقط به مردم دست می زدند و می گفتند تلاشی میکنند و مردی لاغر اندام و سیاه چرده عینک سیاه زده بود و لباس وطنی با رنگ فولادی و دستمال چهار خانه قهوه ی رنگ در سر پیچانده بود و بروت های سفید و سیاه و چانه کَچل، سیم باریک و دراز با دسته چوبی در دست داشت و اموال مردم که باز نمی شد، فرو می برد و دنبال نقطه ستراتیژیک همان کوله بار بود و ایطرف موترهای کلان غرغر کنان منتظر اجازه بازرس های آنطرف خط کشیده بودند که بروند، خاک و دود، تردد خلق خدای بی همتا و یکتا، با قد و نیم، زن و مرد، خورد و بزرگ، آلوده و پاک، یکی پس از دیگری عبور می کردند و جالب اینکه کودکان فقط آرزوی داشتن چند روپیه را داشتند و اینطرف و آنطرف با فرغند های، جدید و کهنه و شکسته دنبال هر عابری می رفت و تلاش برای راضی کردن می کرد تا مبلغی را بدست بیاورند، شاید تهدید خانواده ها بوده است که فرزندان شان را کودکان کار تربیت کرده بودند و هر شب باید برای بزرگ خانواده پول می داد، سروصورت کودکان، تعفنی و آلوده با عرق های بیرون شده از سوراخ های پوست و فشار آوردن کوله بار های وزین، لاغر اندام و با بوت های خاک نشسته  و فرسوده، چهره که حدس می زدید، چندین ماه را نشسته اند و فقط لب های نسبتا خوب، سرخ رنگ و دندان های لکه زنگ زده با رنگ زرد، نیمه سفید دیده می شد.

در دنیا کار کردن کودکان منع شده اند و مجازات دارد که اعلامیه جهانی حقوق بشر افراد زیر سن هیجده سال را ممنوع از کار های شاقه نموده است و باید درس بخوانند و تلاش کنند و برای آینده خود و مملکت شان، سرمایه بزرگی باشند، و این اعلامیه فقط در کشور هایی که خود خلاق آنهاست، ارجحیت دارد ولی در اینجا فقط کاغذ سفیدی است که باید دور انداخته شود و اهمیت ندهند، گروه هایی زیادی مدافعین حقوق مظلومان کارگر(کودکان) میدانند ولی هیچگاهی در نگاه آنها خیره نشده اند و آرزوهای بزرگ را که در سرپرورانده اند، نشنیده اند.

موتری دیگری را سوار شدند و در میان این شش نفر، چهار نفر شان، دختران جوان بودند، که باکسی حرف و حدیثی نمی گفتند و آرام و ساکت به مردی که هرگز نمیشناخت، ایستاده بودند و فقط خیره شده بودند، انگار فکر می کردی، جسد مومیایی شده فرعون های مصر باستان اند که در موزیم لور فرانسه به نمایش در آمده باشند و یا فسیل های گوشت تکیده شده ی اند که فقط سفید و زرد رنگ دیده می شود، شبیه اند و لباس های رنگارنگ پوشیده اند و فقط نوک چادر شان روی لب های شان، قرار داشت و سفید زرد رنگ دیده می شدند و کوله بار های بزرگی داشتند و منتظر همکاری بودند و مرد نزدیک رفت و جویایی احوال شان شد و آنها خواهان همکاری شدند و مسیر بیست دقیقه را با موتر سوزوکی با گردوخاک پیمودند و در رستورانتی رسیدند و که تعداد افراد نشسته اند و هرکسی فقط با چای سبز و سیاه و با پیاله های زرد شده و کوچک و با اندکی بوره سفید و درشت و نان خشک، پذیرایی می نمودند و دختران چیزی نخوردند و مرد در کناری نشست و کوله بارش را باز نمود و سه عدد تخم مرغ جوشانده و یک عدد خیار و تکه نان بیرون نمود و چایی سبز خواست و زود، زود از گلویش پائین برد و گار معده اش را قور قور خالی نمود و بیرون شد و نگاهی به اطراف انداخت و راننده ی را پیدا نمود و صحبت کرد و حق الزحمه را تعیین و دختران از پشت سرش با سرعت رساندند و گفت" ما هم میرویم همراه شما" موتر برای ما هم بگیر....

مزد راننده حدود دوازده صد روپیه بود و چهار دختر و یک مرد، حرکت نمودند تا مسیر ده الی دوازده ساعت را با موتر نوع فیلدر طی نمایند، در جریان راه دختران لب گشودند و از مرد سوال هایی نمودند و در میان چهار نفر یکی کمی خوشکل به نظر می رسید که بیشتر از دیگران حرف می زد و با کشیدن خمیازه ی چشم، نگاه مرد به خود جلب می کرد و گاهی خودش را تکیه می داد و نفس عمیق می کشید و راننده به زبان آنها نمیدانست، مردی بود که از بازماندگان امارت های گذشته بود و فقط به امارت فکر می کرد و دهه دموکراسی معاصر رنج می برد ولی چیزی به خاطر ناراحت نساختن مسافرین چیزی نمی گفت و سکوت کرده بود و گاهی سوال های در مورد گذر زندگی از مردی که در کنار شان نشسته بود، خودش را راحت می کرد و با دختران حرفی نمی زد، حتا در شیشه عقب نگاهی نمی انداخت، توجه بیشترش را به رانندگی معطوف نموده بود و هوا در حال تاریک شدن بود و برف به شدت زمین را لباس سفید می داد و توان موتر را می گرفت و حالت راننده به عصبانیت مدل می کرد و راننده مجبور بود که بسیار آهسته رانندگی می کرد تا صحیح و سالم به منزل برسد.

چهار نفر در چوکی عقب نشسته بودند و مردی در کنار راننده، از طرف چپ نفر دوم، دختر نسبتا خوشکل نشسته بود و با حرف های خنده آور توجه مرد را به خود جلب می کرد، در میان راه ایست بازرسی بود که چراغ های بزرگ را روشن نموده بودند تا راه را به درستی ببیند و داخل موتر ها به شکل درست دیده شوند، بازرس نزدیک آمد و گفت"کجا میرید؟" راننده به زبان خود شان گفت و دیگران نمی دانستند که بازرس چه می گوید و لی مرد که کنار راننده بود به خوبی به زبان آنها می فهمید و احساس خطری را در میان حرف آنها نه دید و آرام به چوکی لمید و دختر خوشکل تعارف نمود و خوردنی را به مرد داد و مرد دوقسمت نمود قسمت اول را به راننده و قسمت دوم را خودش گرفت.

ساعت ده شب بود، ریزش برف و ترس راه از کمک بازرس های ناگهانی، قلب همه را می لرزنداند ولی راننده به آرامش دعوت می کرد و خودش را شخصیت مهمی جلوه می داد که کسی نمی تواند چنین کاری را انجام دهد، سه نفر دیگر که در عقب راننده بودند، به خواب رفته بودند و فقط دختر خوشکل هر چند چشمانش خواب آلود بود ولی تلاش می کرد بخواب نرود و حرف بزند و از حرف زدنش لذت برد و گاهی نگاه عجیب و غریب می انداخت و گاهی زلفانش را از میان روسری اش بیرون می زد و خنده می کرد و حرف پشت حرف  و زمزمه آهنگی از احمد ظاهر ( والله باالله  از مه میشی انشاالله) و کشاندن چشمانش به رنگ و بوی عشق ورزیدن و ناز و کرشمه کردن و هوای سرد با ریزش برف  و تاریکی اطراف و نبود افراد دیگر دلش را به حالت معوج عشق و عاشقی و عشقبازی در راه آنهم با ناشناخته ی پیش آهنگ نفس های عمیق و قلب لوپ و دوپ لوپ دوپ بلند و گونه های سرخ شده و لبان باریکی کمی سرخ شده و منتظر ابراز عشق از گذاشتن لبان دیگری روی آنها، ابراز نماید.

خواب بودن سه دختر دیگر و پائین شدن راننده فرصت خوبی را مساعد ساخته بود انگار فرهاد و شیرین کنار هم اند و یا لیلی و مجنون خیالی هندوستانی در قصری بزرگ و زیبا با آبشاران و پرنده های خوش آواز و بردگان خدمتکار و غذا های متنوع و شراب کهنه چند صد ساله کنار هم اند و از نگاه کردن، حرف زدن و شنیدن و عشقبازی کردن لذت می برند و یا در سینمایی نشسته اند و فلم عاشقانه را نگاه می کنند و کنار هم تمرین می کنند و یا در خلوتی نشسته اند و فقط عشق و عشقبازی و مست شدن و  خرامان راه رفتن و گذاشتن سر روی شانه هایش، دستان را دور کمر انداختن، در چشمان هم خیره شدن و بوسیدن و دستان معشوق را گذاشتن روی کوه الماس نور و با فشار دادن الماس ها، تغییر رنگ چهره و سست و بی حال شدن و دعوت به خوابیدن و گذاشتن عصا موسی پیامبر در کنار عصای یعقوب پیامبر و یا در موقع ضرورت گذاشت عصا های دو پیامبر روی هم و بستن در خانه بروی عابرین و به تنهایی خلوت کردن را در ذهنش تصویر می کرد و خیالات پرید و دستانش را روی شانه های مرد یافت و سرش را نزدیک برد و گفت:

-        اینطرف نگاه کن

-        چرا؟

-        یکبار نگاه کن

-        من نمی توانم

-        زود باش که راننده می آید و دختران از خواب بیدار می شوند.

-        نه! بد است مسافرت کنار هم فقط حس همکاری و انسانیت است و شما کسی را نداشتید و من همکاری کردم

-        نه! نه! من مسافر عشقم عشق، میدانی

-        لطفا آرام باش 

ادامه دارد .....

با قلم رسا یاری


گودال برگشت نا پذیر
بشر از خلقت الی آخرین مرحله تکاملی اش(قرن حاضر)، پستی و بلندی های زیادی را پیموده است گاهی آنقدر مست بوده اند که بر لبه های شمشیرشان رقصیده اند و گاهی آنقدر در اندوه بسر برده اند که خودش را باخته و ترک دنیا کرده اند.
مایه ی و جوهره اصلی خلقت در جهان هستی، حاکمیت فکر، تسلط اندیشه ها با محوریت تکامل و خلاقیت برای یکدیگر و جهان هستی میباشد که در تداوم زندگی بشر، بشر شاید آنگونه که تا بحال در مورد هستی می اندیشده است تغییر عقیده دهد؛ زیرا ماهیت انسانی به علم اکتسابی وابسته است و انسانها در مرور زمان تغییر فکر و عقیده میدهد.
درد، فکر و اندیشه، احساسات، فهم و بازدهی؛ وابسته به اندوخته هائیست که در طول عمر از محیط های متفاوت می آموزد و در جریان برخورد با دیگران اثرات اندوخته هایش را نمایان می سازد.
زندگی!
زندگی پایان هر نفسی نیست، زندگی عرابه به سوی مرگ کشاندن یک فرد نیست، زندگی کاشتن بذر هائیست که افراد تازه به آن رسیده اند و تجربیات زندگی شان را برای دیگران می کارند از دانشمندی پرسید که اگر دوباره متولد شوی چه کاری را نجام می دهی؟
در جواب گفت: اگر دوباره متولد شوم میخواهم دهقان باشم
انسان های خوب دهقانان با تجربه اند، زمین را آنقدر شخم می زنند که آماده زرع گردد و بیشترین محصولات را بدست آورد و انسان ها به ظاهر بد یا بد سرشت محصولاتی کمی را بدست می آوردند و یا هیج نمی آورند.
روزگار با اینجا گره می خورد و طینت انسانها، عملکرد های او را نمایان می سازد و ساز و برگ های شکل گرفته و بافته های ذهنی اش را به عینی تبدیل می نماید و انسانها یا بهتر بگوئیم آدم ها روش شناخت شان را برای مدتی بیان می نماید.
تنیدن و بافتن کنار یکدیگر، زندگی را معنای دیگر می بخشد، جهت دیگری خلق می کند و افکار و اندیشه های دیگر را برای بهتر شدن و تعامل ایده های پراکنده و منسجم ساختن آن همچون زنجیر می بافند و لبخند می زنند و مقاومت بخرج می دهند و ایستادگی را و پایان همه بدانگیزی ها را جشن می گیرند.
زندگی آرمان های بلندیست که با شکل دهی و مدیریت آن، موجود متحرک و فعال را به انسانهای بزرگی تبدیل می نماید و در دل هر انسان هم فکری، حک می نماید و دوستداران زیادی را جهت میدهد  و الگو های خوبی را خلق می نماید و نماد تندیس بزرگ انسانیت میشود.
زندگی با چهار عصر گره دیگری میخورد نقطه عطف جدیدی را خلق می نماید و با گفتن "اجازه است استاد" پیوندی با گذشته، حال و آینده اش را قطع می نماید.
شاید چند سالی کنار هم لبخند زده باشند و شیرازه محبت شان با لبخند زدن ها، عاشقانه سخن گفتن ها، نگاه کردن ها و .... جشن گرفته باشند و با لبخند کودکان شان زندگی را صیقل زده و روشنایی را در افق بی کران هستی تماشا کرده باشند و گهواره جنبان و لالایی گفتن دست روی دست هم قرار دادن تکامل یک فکر و شکل دادن یک خانواده خوب و آبستن محبت را در چشمان هم خوانده باشند.
زندگی نقطه عطف دو انسانیست که تازه کنار هم متولد میشوند و با انتخاب و با اراده محکم و دیدگاه عالی آشنایان ماندگار میشوند.
چهار عصر، ساعت خوبی نیست برای زنی که رویاهایش پایان می یابد و محبت، لبخند، عشق و زیستن را با اشک های نا تمام؛ پایان میدهد و انتظار داخل شدن مرد رویاهایش را می کشد و روز به آخر و شب رو به انتها می رسد ولی هرگز خبری نیست.
چهار عصر! بستن قفسه محبت است و پایان نفس های به هم کشیده؛ و یتیم شدن فرزندان و تنها شدن زنی که بزرگترین امید ها را برای بهتر شدن می پروراند.
زنگی به صدا در می آید و مرگش را اطلاع رسانی می نماید،  دقیق از جایی که اکثر سرمایه های فردای جامعه، غرق اند و همچون عارفان ترک همه چیز نموده اند و روز به روز حالت و چهره اصلی شان را از دست میدهند و میان زباله دانی های شهر دنبال چیزی برای زنده ماندن می گردند و  حیات شان مردگان را مانند است.
فرزندانش را یکی پس از دیگری می یابد و هق هق کنان و سرازیر شدن اشک از چشمانش محل را ترک می کند و می گوید " تیز تیز بوریم که روی پدر تانه ببنید" و از چشمان دور میشود و کسی نمیداند که چه اتفاقی افتاد؟


نورحسن سروش
محصل حقوق علوم سیاسی 
دانشگاه کاتب


باعزت ترین انسانها در حقیر ترین زندگی
انسانها به پیمانه زیاد با هم زندگی جمعی دارند و از زمان های بسیار دور تاریخی نگاه انسانها در تشکیلات جمعی وسیاسی ساختن مسایل زندگی بوده است تا بتواند در رهبری، مدیریت، خدمت و توانمند ساختن انسانهای زیر دست، تلاش وافر نماید
این فرایند گاهی با دیکتاتوری و گاهی با همسویی و دموکراسیزه ساختن شیوه مدیریت و ایجاد سهولت های زندگی روبرو بوده است.
در مرور زمان انسانها توان خوبی برای مدیریت و توانایی سازی در طول تاریخ نصیب شده است که با انقلاب های کارگری( labor revelation)، انقلاب های صنعتی(indusrial revelation) وسایر انقلاب های دیگری مواجه بوده است که ذهن و افکار انسانها را بخود جلب و راهکارهای درست برای مدیریت سیاسی، اقتصادی، تعلیمی و تربیتی روی دست گرفته اند.
خوبی کار اینجاست که انسانهای دست اول توانسته است با استفاده از قدرت و سیاست و نهادینه ساختن تعلیم و تربیه و ماهر ساختن انسانهای همنوعش را برای مبارزات بزرگ، رشته های علوم را دسته بندی نموده اند که هر انسان قادر به اجرای یک عمل میباشد و در کار خود فن ساختن، راه حل ها، مشکلات را به شکل اساسی درک و اجرا می نماید این باعث شده است که انسانها دست اول، انسانها مدرن نام یا لقب بگیرند و جهان نیز به جهان اول، دوم و سوم نام گذاری گردد.

زندگی جمعی نوعی تعامل اجتماعی نیز نامیده میشود که انسانها روی یک محور مشخص اجتماعی، به توافق رسیده و در کنار هم جمع میشوند و برای سرنوشت شان فکر می کنند و برنامه های خوبی را طرح ریزی نموده و مجرای اجرا قرار میدهند.

انسانهای دیگری نیز بوده اند که توانسته اند با استفاده از خشم و خشونت محور قدرت را در دست بگیرند و با اجرا در آوردن اعمال خشونت آمیز زندگی انسانهای با عزت را بگیرند و آنکه درست فکر می کند، عمل میکند، مردم را باخبر میسازد سربه نیست شده و نگاه مردم را نسبت به عزتمند ترین ها تغییر میدهند که در مروز زمان زنده به گوران تاریخ فاشیستی نام گرفته و در قلب مردم جا میگیرند.

انسانها خیلی دیر درک می کنند یا در آخرین نفس هایش درک می کند که راه رفته را درست نپیموده است و اشتباهات زیادی را نصیب شده است و توانی برای جبران اشتباه ندارد آنزمان هر قدر خودش را محکوم نماید راه برگشت ناپذیر خواهد بود

نظام های فاشیست در اجرای طرح خود اقدام نمی کند بل از مجرای تحریک مردمی وارد کارزار های سرکوبی اجتماعی میگردد و اشخاص و افراد که نقش اساسی دارند با خاک زدن بر چشمان مردم جلوش را میگیرد

شما شاهد هستید که نظام های مانند طالبان در افغانستان، آیت الله خمینی در ایران، خامنه ی در ایران، صدام در عراق، معمر قذافی در لیبیا، نظام مارکسیستی در افغانستان(دهه پنجاه و شصت) نظام شاهی در عربستان و .... با استفاده از درک ضعیف مردم و یا اجبار ساختن مسایل اجتماعی حکومت رانده اند اما موفق نشده اند.

نظام های استبدای محور اصلی زندگی مردمی نیست زیرا دیر یا زود مردم اقدام به فروپاشی آن می کنند و نمیگذارند زجر وستم را که خود متحمل شده ند فرزندان و نسل جوان و یا نسل در راه، متقبل شوند

با عزت ترین ها راه گم کردگان نیز می توان نامید زیرا برای نجات جان خودش دست به هر اقدامی می زنند مانند( تبلیغات علیه رژیم، نشر نوشته های چاپی، تصویری و صوتی، سخنرانی در بین مردم تا آگاه بسازد و مردم دست به اقدام بزنند.

باریکه کار اینجاست که تمام حکومت های حاضر در دنیا فقط برای سرکوبی انسانها تلاش می کنند گاهی اینطرف و گاهی آنطرف 
13فبروری 2019
ادامه دارد


ح.س


مادر
این فصل زمان دیگریست سردی هوا، سرد شدن طبیعت و ریختن و‌خشکیدن برگ و درختان بر طبیعت زیبا و روح انگیز و روح پرور زنده جان ها مؤثر هست، مرده است
فصل برنگشتن هاست
زبان آبدیده طبیعت
روح گیران سرنوشت است
این دیگر راه گران است
فصل سرد، فصل اندوه است فصل یتیم شدن انسانهای بزرگ و‌کوچک است
هیچ یادم نمی رود خوبی های زندگی با مادرم، لبخند زدن ها و‌قصه های زیبا و شیرینش، گردش روزگار، چشمان ما را برای همیش اشکبار نمود و لبخند خانواده مان را گرفت و‌خوشی ها دفن خاک با مادرم شد هر روز از سال خوبی هایی دارد و‌هر خوبی زیبایی هایی!
نه خوبی هایی را دیدم و‌زیبایی ها را تجربه کردم
هرگز از طبیعت رویایی خوبی را تجربه نکردم و به هیچ چیزی خوشبین نیستم
مادرم هچده سال است که در این فصل نه، بل در تمام فصول تنهایم گذاشته است و‌آرزو هایی بزرگ را گرفته است
چشمان دل انگیز بهار مان
خیره اندوه تو شد
یادت بخیر
روحت شاد مادرم

حقیقت هرگز زبان خوشی نداشته است
حقیقت، هرگز زبان خوشی نداشته است و حقیقت مرگ، حقیقت گویان است.
زبان حقیقت، تند و بی باک است و گوش های مردمان دروغگو و‌فریبکار را وقتی میخراشد؛ عکس العمل جدی نشان میدهد و حقیقت چیزی جز مرگ نیست تا هنوز به جز علوم تجربی، هیچ چیزی به حقیقت نرسیده است و‌هر آنچه هست تخییل و یک ایده است که برای مردم بیان می گردد.
این مشت آدم های خودخواه و متکبر فقط خوردندو گفتن و حکومت کردن را بلدند و هرگز در صدد خوبی و‌ بهتر شدن مردم کاری نمی کنند و مردم آنقدر احمق اند که فریب میخورند و توسل می جویند 
چون همگی به دروغ پذیری عادت کرده اند و بهتر زیستن را در میان دروغ پذیری می جویند و هرگز برای خودش فکر نمی کنند و دنبال راست گفتن و‌راست پذیرفتن نیست وقتی اینگونه اند چرا دروغگویان متیدین نشوند و‌ حکومت نکنند؟

داستان تعریف کردن دیگران
هر کی برای ما، داستانی تعریف می کند از حوادث، گذشته، مذهب، دین، سیاست، فقر، بی عدالتی و .... آدم نمیداند که کدام یک واقعن بدون تحریف و تخییل قومی، زبانی، دینی و مذهبی‌..... است
درست ترین راه همین است که همه را پشت سر بگذاریم و نگاهی نکنیم و به امید و‌آرزوی های خود خوشبین باشیم و هیچ کلام مأیوسانه ی برزبان جاری نکنیم و برای دیگران میراث بد هم نگذاریم این خوبی روزگار و زندگی آدمیان است 
اراده ی بزرگ زندگی زیبا خلق می کند

ساعت سه و بیست دقیقه پس از نیمه شب است یعنی نیمه شب اول سال ۲۰۱۸ میلادی 
دریچه های مختلفی را ورق زدم اما هیچکدام بدرد من نخورد اما یک دریچه ی برای خودم باز کردم و قلم موبایلم را برداشتم و آنچه اذیتم می کرد میخواهم بنویسم تا از شرش رها یابم 

در دنیا مثل من هزاران نفر دریچه ی بی درد بخوری را باز میکند و سپس با گشتاندن صورت و آه عمیقی از سردی وجود و احساسش بیان می کند اما ذهن سرگردان دنبال چیزی می گردد که در هیچ دریچه ی پیدا نمی کند 
بلاخره بار دیگر فکر می کند دراز می کشد خواب گیرنده اش را با نفس عمیق و دهن یک بلیستی فرو می کشد تا اینکه اتفاقی به رخنه ی می رسد و لبخند می زند 
خیلی از کشفیات گذشته اتفاقی بوده است راه پیموده ولی نتیجه ی نگرفته است و بعد از مدت زمام به نیرویی پرتحرکی برای کار و زندگی مردم مبدل شده است که تا امروز همه به نیکی یاد می کنند اما خیلی حوادث اتفاقی بوجود آمده که موج خون جاری شده و کشتی نجات مردم فقط مرگ بوده است در آنجا هیچ چیز ارزشی ندارد و فقط مرگ دهنش را باز نموده و روح مردم را از جسدش بیرون می نماید و جسد های له شده و دراز کشیده را مجبور درون خاک بگذارد و با خاک هم آغوشی دهد تا از بحران پس از مرگ٬ باقیماندگان حوادث در امان باشد.
انقلاب های بزرگ دنیا اعم از عصر سنگ٬ مس٬ آهن٬ زراعت٬ ماشین و در نتیجه انقلاب تکنالوژیکی قرن بیست  و یک٬  گاهی اتفاقی بوده و گاهی مردم از حاکمان مفت خور و زمیداران یا فیودالان بزرگ و نمایندگان خدا و شریعت و اشراف زادگان که فشار بزرگی را بالای پرولیتر جامعه بوجود می آورده افتاده است که خیلی ها حیران کننده است که حتا یکی از شهان فرانسه فقط بالباس شخصی از قصر فرار نموده پناهنده انگلستان شد چون به خواست ها و ضروریات اجتماعی توجه نمی کرده و قدرت مطلقه حاکم بر طبیعت بود تا اینکه رخداد های انقلابی بزرگترین تغییرات را در زندگی بشر بوجود آورد 
نکته های سنجیده و دقیق هیچگاهی ضایع زمان و نیروی انسانی نمی گردد و روحیتن انسان آرامش داشته و در طرح و پلان زندگی و کار های روزمره موفقانه عمل می کند و نگاه بزرگی به جامعه و مردم و دارد و‌خودش را انساندوست و دشمن ستیز و همخون و همنژاد انسانهای دیگر می پندارد در اینصورت تکامل زندگی فکری٬  طویل مدت بوده و  در سیر اندیشیدن همکاری بزرگی می نماید.
اما نکته های لغزیده هوش و‌توان کاری را میگیرد و انسان ماهیت انسان ستیزانه را به قدرت نامرئی ذهنی مبدل نموده و خودش را حاکم مطلقه در تنظیم روابط میداند و نگاه دیگران را نادیده می گیرد و حجم مبادلات فکری شکست عمیقی را بوجود می آورد درست است خیلی برگه سبز زندگی را تازه نگه میدارد و در اجتماع به تنهایی عمل نمی تواند.
چشم برای نگاه کردن است و گوش برای شنیدن و مغز برای تجزیه و تحلیل کردن و بیان کردن و..... و ما انسانها عادت داریم گزینه های خوبی را از میان برمیداریم و ضعف و ناتوانی خویش را با برداشتن توانمندان بیان می کنیم چون درک ضعیف حرف و سخن و عمل ضعیف را در بردارد و درک عمیق زبان و سخن و عمل ‌‌‌‌‌ قوی را در بردارد 
با واقعیت های زندگی نمیتوان بازی کرد چون زمان میگذرد و واقعیت های روزمره با زمان خاتمه می یابد و فردا راهکار های دیگری دامن گیر می گردد و انسات آنقدر آماده باشد که توان مقابله با هرگونه حوادث را داشته باشد و این نیرو را میتوان اراده نامید 
ارداه نیروی تحرک انسانهاست همانطور که بنزین قوه تحرک ماشین آلات است و اراده زمانی ضعیف می گردد که انسان به کارکردهایش پشت بگرداند و زمان بندی های زندگی را نادیده بگیرد 

تجلیل سال نو من همین است که چندکلمه آزار دهنده را روی هم گذاشته و چرندیاتی بسازم که همه نفرت داشته باشد و به دید حقارت نگری بازوان مقاوم را برباید و‌خودش عالی مقام باشد
فکر میکنم انسان در وجودش باید هر از گاهی انقلابی داشته باشد تا به تفکر نیازمند گردد و فکر کند و به قداست زندگی و اجتماعی اش پی ببرد در اینصورت حس همدلی و تکانه ی بزرگی عطف بوجود می آید که هیچگاه نگاه ضعیفی به دیگران نمی اندازد و بزرگ منشی خودش را جاده ی هموار برای قدم گذاشتن دیگران قربانی میکند هر چند عصر حاضر عصر تکنولوژی و به گفته برخی ها شکست تکنولوژی است ولی جاده های بزرگی را هموار ساخته است تا هر انسانی در سهل و آسایش زندگی کند 
حالا نکته های خوبی را برای همنوعانت جمع آوری نما تا ابتدا در درون و نگاه خودت انقلابی بوجود بیاید و تأثیر خودت موثر اجتماع باشد.
سال نو مبارک!!!
*******
من تازه فهمیدم که روایی دارم....

شاید فکر کنید که این عنوان از سخنرانی معروف مارتین لوتر آمریکایی باشد و شاید هم فکر کنید گره زندگی مشترک افکار اجتماعی مان یکسان است و هر دو از یک راه و مسیر عبور میکنیم و زندگی که در خور انسانیت و شکوفایی نسل های دوران و بعد از ما می آیند باشد و توانسته باشیم پیوند عمیقی الگو و نمونه وار در تاریخ انسانیت و انسان گرایی با عمق آزادی و شایسته همزیست بودن ایجاد کرده باشیم تا نسل هم دوران و عصر ما و آینده به راه رفتن و نگاه کردن مان نخندد بل در عمق سخن و کلام و دشواری های پیموده مان سر تعظیم فرود آورد و ما در تاریخ عزتمند در میان روح آسمانی مان باشیم و نگاه عمیقی به اندیشه و شمع های سوخته و زمان از بین رفته و نفس های کشیده و گام های استوار مان بیندازیم و آنگاه آسودگی روح مان ملاک بودن در کنار تاریخ و سخن و کار و عمل خواهد بود .
دیریست که در جاده نا هموار و خاک آلود زمان سرخ و غروب عشق و زندگی قدم گذاشته ایم و با هزاران مشقت و‌دشواری  و از کنار سنگ اندازان خردمند بی خرد و‌خون آشامان دیر عبور کرده ایم و با درک حقایق اجتماعی و اتنیکی و توده ی مان و پیوند عمیقی با پرولیتر جان نثاران حفظ آبرو و عزت٬ با نگاه عمیقی به عقب نگاه کرده ایم و لبخند زده ایم گویا سخنی و عملی در راه نبوده است این لبخند زهری در وجدان جهالت خون آشامان بوده و شرمسار تاریخ عدالت و سازندگی و برابری و همدلی و شرافت و انسانیت و‌همشهری بودن و‌همکلام بودن و..... بوده است این نگاه ما نگاه بزرگ عظمت آگاه در برابر قشر جاهلیت خودخواه تاریخ و سیر تاریخ بوده است.
امشب برابر است با تاریخ ۲۹/۱۳/۲۰۱۷ یا مصادف است با نهم جدی سال سیزده صد و نودشش هجری شمسی که سی سالگی ام به پایان می رسد  و تنها از خودم پذیرایی و‌جشن تولدم را بر پا کرده ام و برای خودم کف زدم و خندیدم و سپس در اندوه عمیقی فرو رفته ام.......
سردرگم بودم و هیچ نگاه به هیچ سمتی نداشتم خاضعانه خودم را نثار خودم می کردم و ذهنم با هزاران رویا هایی پیوند میدادم به خیلی هایش رسیده ام و به بزرگترین هایش حتا قدمی نگذاشته ام درد من نشأتش همین گام بزرگ است که همیشه اذیتم می کند و  ذهنم خسته از همه چیز و نگاهم را اشک ریزان به افق تراژیک هم نسلانم برمیگرداند.

عقاب خون آشام تکه تکه کرده اند و بالبخند مزورانه شان اشک های دیگری خلق کردند و نگاه مادری و پدری را برای مرگ جلب کرده اند و غوغای که قلوب حیوان وحشی را به ستوه می آورد در این عالم ذاتی فرق هر شکوه گر عدالت پسند و‌هر دادگر آزادی خواه و هر آگاهی مثبت اندیش را شکافته اند نمیدانم کثرت جهل گریبان مرگ را محکم گرفته یا کثرت ثروت! یا هر دو به اضافه باور های تقلیدی نیاکان و یا هم راه رفتن در مسیر زاهدان خود پرست و یا عابدان شهوت ران و معشوقان معنویت پسند ..... هر کدام دال بر خنیاگران جهل اندیش زمان حاضر است.

شاید همزبانانی وجود نداشته باشد و شاید همرزمان قاطعی و یا شاید محرومان آزادی در اسارت قدرت و یا هم ندیمان دست بوس و......
این شبهه انسانی نیست که عظمت خویش را در آن فروگذار نموده ایم.

من به آنچه می اندیشم باور دارم و به آنچه دیگران از حقایق می گویند چون روح مشترک فکری داریم باورمند تر میشوم و خیلی ها درک نمی کنند و با هر حرف و سخنی٬ لکنتی بر روح اندیشه من می بینند من خیلی عاجزم از درک و فهم و شعور اجتماعی ؛ چون نمیدانم و به اندازه دیگران توانی برای حرف زدن ندارم و زبانی برای گشودن! زیرا آنچه مرا عاجز و‌حقیر و ناتوانم ساخته فقر است که روح خجالت زده و زبان بسته و آزادی در گیرو چاپلوسی و خدمتی در خیانت و‌حقیقتی در دروغ پنهان ذهنم ساخته است .
این وافعیت است که در نزد همه کس شرمسارم میکند و دیگران کلافه ام می کنند و دیوانه خطابم می کنند من اگر دیوانه ام در ساختن رویاهایم از خیلی هوشیاران صادقانه عمل می کنم و همچون دیوانه زبانزد همه ام و‌هم خاصیت دیوانه ام آرام و ساکت کنار جاده ی می نشینم و نظاره گر مردم میشوم و اگر سنگی نثارم گردد شاید همچون دیوانه رفتار کنم و عابرین از دیدنم افسوس بخورند و جیک جیک با تکان سر و اندوه به حالم رد شوند چون آنها پیوند بین من و‌خودش در می یابند که ناتوانیم و به کرده های خویش نگاه نمی اندازیم و عیب دید دیگرانیم.


رویاهای من٬ رویاهای بزرگیست که به هیچ قوم و قبیله ی گره نخورده است و برای نژاد و زبان خاص پیوندی ندارد رویایی من همان رویائیست که در قله ی بزرگ سبز میشود و چشمان همه را مجذوب خودش می نماید و آنگاه غروب طفره رفتن و دیوانه مانند کردن و غرور و حس کاذبانه نثار کردن با آه بزرگ و برگشت ناپذیر جشن می گیرند و منم با همان زیبایی های زندگی و روشنایی چشمان نابینا و قلب های سنگدل و روح های آلوده و افکار مزخرف می چربم و همچون ستاره ی در تاریکی می درخشم و زمین و زمان و تاریخ و جامعه و عدالت و آزادی جشن تولد من را می گیرند این رویائیست که تازه فهمیدم .

حاجی عاشق ( این نوشته بدون تصحیح به نشر رسیده است)
روزگار تلخ بود هیچ روز احوال خوشی به گوش نمی رسید کشتن و ترور مردم در بین شهر و راه های و گرگان گیری اوج داشت همه پژمرده بودند با نگاه کردن مردم شهر مرده های یاد آدم ها می آمد رئس جمور الی خدمتکار همه به عهده مردگان بود و تمام اعمال توسط رئس حل میشد و یا در کناری مزدی زنی در آتش میسوخت و شخصی دیگری در آنسو لبخند می زد
آدم تعجب می کند دنیا با این همه بزرگی اما کوچک و انسانهای خارق العاده وحشی ترین موجودات را پرورش داده و اگر انسان می فهمید که از درنده ها وحشی تر اند شاید در زمان نوح٬ حتا خودش به ساختن کشتی اقدام نمی کرد و غرق می کرد تا این همه بلاهاس انسانی به وحشت روز آفرین اش نمی رسید و حیوان های فارغ از عقل زندگی جانانه ی میداشت
این بلای جهنم ساز درون محله مان ترکید و جهنم را عملن به مردم نشان داد
آتش افروختن
خون فوران شدن
جسد های سوخته
مجروحان
و نجات یافتگان
همه نشانه جهنم بود غوغا آسمان را سوراخ کرد و فریاد ها درون زمین دفن شد چراغ های محبت خاموش شد .
خیلی سخت است شیره وجود چیزی را بگیرید و نتوانید مراقبت کنید دوباره جان گرفته شده جان مخاصمش را می گیرد
حاجی محله مان ؛ فرزندی داشت به اسم مرتضی خان یکه ناز
خودش دایم در مسافرت بود هر از گاهی به خانه اش برمیگشت و بعد از مدتی دوباره برمیگشت روال زندگش اش همین بود
حاجی نسبتن خوش لباس و خوشگذران
خانمش خاصیت خوب و یکه تاز خوک را داشت سرش پائین می انداخت و به اطرافش نگاه نمی کرد وقتی حرف میزد خودش را برمیگرداند و به مخاطبش نگاه می کرد جالب اینکه هردو دروغگو بودند شوهر از خبرنداشت و خانم از شوهر
هر کدام برایش قانونی وضع می کرد و به همسایه ها می گفت
همسایه بدسرشتی در حویلی اش زندگی می کرد شاید دوسال میگذشت به عادت هم آشنا بودند و همیشه کنار هم می نشستند چای می نوشیدند و صحبت می کردند و گاهی هم غذا یکجا تناول می کردند
حاجی عاشق ختم القرآنی ترتیب داد و دختری چاق و بردار برای همکاری با خانم تنها دستش آمده بود
بلند بلند می خندید لباس شب حنای عروسی به تن داشت حس می کردید امشب اولین شب زندگی مشترکش است لب ها رنگ شده آبروان نسبتن تیره و ادای حس عاشقانه و.....
متوجه نبودند که چشمان دیگری وجود دارد مثل دوربین خیره می گردد و از هر صحنه اش داستانی میسازد
آشپز خانه حویلی  باریک بود حاجی هر از گاهی سر میزد و با نگاه محبت آمیز به دختر خیره میشد و با لبخند جواب میشنید و خندان بر میگشت داخل اتاق خودش
ساعت هشت شب بود برق وجود نداشت چراغ های شارژی روشت بود حاحی نگاه های دختر شیک و تازه سر حال را بی جواب نماند با رفتن در تاریکی آشپزخانه لبانش را مال خودش حساب کرد و بعد از به هم رهایش کرد لبخندپشت سرهم دل هر آدمی را به عشق ورزیدن دعوت می کرد و دل هر انسانی  شوق و آرزوی بودن در کنارش و نگاه کردن و ........می کرد
شاید مدتی طول کشید زنان دیگر مشغول عبادت بودند حاجی عاشق و دختر تازه شگفته عشق٬ تنها کسی نبود تنها همان نازک عشوه تان دلباخته و لب بریدگان تاریکی کنارهم بودند
ناگهان اتفاق عجیبی رخ داد
حاجی دستانش را جایی دیگر کشیده بود به همدیگر مالیده میشدند چشمان همدیگر را شکار می کردند پیراهن شب حنا پوشیده بود و آماده عروس شدن بود کسی از دل کبوتران تازه به هم رسیده  امشب چه اتفاقی رخ میدهد؟
دستان حلقه شده دختر دور کمر حاجی زیبایی دیگری داشت و مالیدن به هم و دور و نزدیک شدن  و صدای کشیدن عشق را در والاترین درجه پوتانسیلش در وجود هر عابری نقش می بست و تازه از زمین سخت و بی آب سر زده بود
عشق سرسخت ترین و شقاوت ترین انسان را نرم می کند و سرتعظیم فرود می آورد
حاجی و تازه عروس کارش را کرده بود و با حس خستگی بیرونش زد و دفعتن برگشت و گفت:
عزیزم! حالت خوبه
جواب داد! بلی جانم قشنگ بود
کاش میشد هر شب در بسترم می بودی و خودم را در اختیارت قرار میدادم و آنزمان چه دنیایی خواهیم داشت که هرگز ندیده بودیم ....
حاجی سخنش را برید
گفت: ژود باش که آمد
خانمش وارد شد و گفت: کار ها کجا رسیده
حاجی:  اینه بخیر تمام میشه
_ برق نیست خداوند خانه ی برقی بسوزاند که برق را قطع کرده
نمیدانستکه خانه اش آتش عشق گرفته و در یک چشم برهم زدن دو انسان مجهول الهویه به آرزو رسیده و بی خبر زبان به خانه برقی دراز کرده است
همه ی کار ها تمام شد برق روشن شد و آرامش حکم فرماشد
خانه آنشب نورانی بود دستاتش خانه ی خداسس مجهول الهویه لمس کرده بود و حج عمره رفته بود تبرکش را فردا برای مردم میداد و خوشحال و خندان کارهای بعدی را  انجام داد
دختر حسی خویس بعد از عشق ورزیدن و شکافته شدن بکارتش حال خوبی نداشت ولی هرچند به رخش نمیکشید باز لبان نیمه سرخ مانده و پیراهن ارهم و برهمش و یقه باز شده و‌موهای مجعد شده اش بخوبی گویایی کلام بود
شب به نیمه هایش نزدیک بود و همگی رفته بودند و عاشقان روی حویلی بودند و خانمش هرقدر اصرار می که شب را بماند و فردا برگشتنیست میگفت نه میروم و فردا سر وقت حاضر میشوم
حاجی موتورش را روشن نمود هردو با لبخند و لذت بیرون شدند و تا فردا پیدایش نبود.......

روح خور خوره

تنم سرد است روحم آرام ! دنبال هیچ چیزی نیستم چشمان کسی ذهنم را نمی خورد سخنان کسی آزارم نمیدهد به کلی راحتم
خانه سرد است چیزی برای گرم کردن وجود ندارد فصل خزان است و روبه پایانیست تنها گرم کننده وجودم لحافیست که آنقدر پیچانده ام که مثل تختی نرم می ماند و خودم بالایش قرار گرفته ام
ساعت دوزاده و سی شب است همیشه این ساعت خواب بودم و راحت آرام مثل مردگان قبرشده
امشب از صف مردگان لهیده ام اینطرف یعنی درون خانه٬ زیر لحاف سرد و اذیت کننده هرقدر می لولم اینطرف و آنطرف سودی ندارد
فکر میکنم امشب غذایی نداشتم برای خوردن! کمی نان خشک است نه! بگذار برای صبحانه ات٬ نه باید کمی بخورم شاید تنم گرم بیاید و خواب بروم مثل مردگان از همه چیز بی خبر! بلند شدم لیوانی آب سرد کنار سفره و چند لقمه نان با عجله مثل رژه نظامی فرستادم
صدای پای عابرین به گوش میرسد صدای زن و مرد٬ خورد و بزرگ ولی جینگ جینگ گوشهایم مغزم را بدرقه می کند نه! شاید سیگاری آتش نزده ام دویده صحن حویلی را با فوت کردن سیگار دود غلیظ به رقصیدن گرفت٬ پر کردم
برگشتم در را محکم بستم و کلید را چرخاندم دوباره من و لحاف سرد
خونِ سرد که در رگانم جاریسشد دیزی برای مصرف گرم کردن ندارد فقط نبض را کنترول می کند چشمانم نمی بیند باید عینکم را بردارم تا بتوانم ببینم
نه! شاید تنهایی باشد شاید به کسی نگاهی انداخته ای شاید کسی دلت را ربوده نه اینطور نیست راحت و آسوده ام
نه عشقی نه زیبایی ای هیچ
پس چرا؟
مگر بیقرار چی؟
زبان کلام بند شده است کسی نیست بشنود تا به تحرک در آید
آری خور خوره های روی جاده های زندگی٬ چشم انتظار است از رفتن به این جاده مو به بدن آدم راست میشود نکند چیز های عجیبی به من رو کند نه شایدم آری نه اینطور نیست
دردی در وجودم بخیه خورده و پاردوکس خطرناکی را میسازد ولی من نمیدانم چون عادت ندارم
شاید آنچه رویایی من است و آنچه خواسته من است دنبالم می کند
زخم های تن برهنه٬ تن ز دردش عاجز است
همچو راه خور خوره
در پوست و گوشت
رخنه نموده و یارای به خواب رفتن را باز داشته است چشمان را همچو انتظاری در انتظار نشسته است شاید آخربن دیدار هایش را تماشا می کند شاید افسردگی هایش را خاتمه میدهد شاید رنجموره های درونی اش را پرتاب می کند تا من آسوده باشم
در دنیا کار بدی نکرده ام اگر کسی ناراض است به خاطر ناتوانی هایی خودش است و من راهنمایی بوده ام
نه این هم نیست
پس چه است؟
نمیدانم
مرا به یاد شریعتی می اندازد که می گفت:
نمیدانم
پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخوانمیخواهم بدانم کوره گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم
گلویم سوتکی باشد
بدست طفلک گستاخ و بازی گوش
که او یکدم
نفس گرمش را
در گلویم سخت بفشارد
بدینسان بشکند دایم
سکوت مرگبارم را

من که زنده ام نفس می کشم راه می روم ولی مرده ام چون کسی همچون خسی به من می تازد و همچون کبوتران سر به هوا به من نگرند وقتی گرسنه شد به من پناه می آورد وقتی  سیرشد رهایم میکند
واقعن سوگ وارم که هیچ نمیدانم و خور خوره ها تنم را می درند ........

******
دیگر حوصله ی نیست!

کسی زبان گویا ندارد سخن از داد و گرفت های بزرگ نمی زند کسی مخروبه ها را به یاد آزادگان نمیدهد 
آنجا تن من میان خاک٬ آتش٬ رگبار و شلاق ستم غلتیده است رروشنایی چشمانم کبودی درد های وارد شده بر بدن ترس آلود من میان همه ی بد بختی هاست که نقش می گیرد 
من گیج مانده ام مبهوتم اسارت من برای چه هست شلاق زدنم برای چه است آخی من خرکار٬ بی هویت و شاید هم بی دین و مذهب چه آفتی برای این خلق الله ی جاهل رواداشته ام چه سدی ایجاد کرده که جانم را میان آتش می پزند و میان خاک دفن می کنند 
من چیزی جز خدمت برای بشر نکزده ام از هر نگاهم فقط کلمه ها جاری است تا نقش کله های خام گردد تا مبادا کسی مثل خودم دفن هر گونه اعمال زشت گردد
حوصله ام صبر رفته لبریزم از همه چیز حتا از تو
کنار قفسی لمیده ام دستانم بسته است زبان گره خورده خون است چشم از حدقه زده بیرون 
چیزی نماند است من از میان سنگ قبر های محکم برزمین خاک فرورفته 
کسی سالهاست درد هجرانم را نیازموده است.
۲۷/۱۱/۲۰۱۷
***********ا 

سالهاست پوسیده ام 
هیچ نمیدانم سرنوشت گمنام آدمی به کجا آباد ها منتهی میشود و کجا آخر خط است کنار جوی آب مردن! کنار ستخری افتادن و دست و پا زدن!
 یانه؛ کنار جاده که هر از گاهی اتومبیل ها و رهگذران در حال عبور اند یانه درست میان قبر کاویده شده! 
این راهی را که پیموده ام به هزیان های انسانهراسانه و انسان گمنام و انسان شلخته و پلخته و انسان رذل و پست را دیده ام حتا یکی را ندیده ام که میان حقیقت و راست رفتن دروغ نگوید و میان راه به راست رفتنش توجه کند 
حتا یکبار ندیده ام که هرگز خیانت نکنند 
آخ! منم که بادرد می پیچیم و منم که خودم را میخورم و منم که برای مرگ آمادگی میگیرم 
از این دل تنها کسی نمی پرسد آخه چه و چرا؟ 
دیگر رمان گمنام ارزش خواندن ندارد و رمان بیگاه پوچتر خواهد برای انسان که حتا به پشیزی اهمیت ندارد من راست میگویم 
دانا هم در جنجال است و نادان همیشه
هیچ چیز لذت بودن ندارد حتا عشق٬ محبت٬ لذت و ...... همه در پیش چشمانم مرد و من اشک ریختم با اشک هایم شستم و با کفنم پاک کردم 
مبادا دستی ملوثی بر بدن من بخورد و آلوده ام کند 

شاید خبلی ها فکر نکند و اصلن خوشش نیاید و شاید یکی سلمان رشدی٬ سقراط و افلاطون گردد اما بدرد چه میخورد آخرش مردن

من که سالهاست مرده ام٬ تنم پوسیده ی درد هاست تنها استخوانهایم باقی مانده است این را هم بگیرید و ببرید و آتش بزنید تا من برای همیش از چشم ها نابود شوم و شما آرام باشید.
**★******★****

عشق دیوانه و سرگردان شهرهاست، سر از هر دکه ی، خانه ی، راهی کوچه و خیابانی در می آورد با یک نگاه دل هر عشق قفل شده و قلب سنگدل و بی رحم را می رباید و تلولو کنان مثل خورشید کیان قلوب تاریک می تابد و سر از هر قلب خسته و سنگدلی دیگر بر می آورد
عشق زبان روح خسته هاست به دانایی و نادانی فکر نمی نمی کند به ثروت و دارایی فکر نمی کند 
عشق به پیوستن دوقلب دور از هم در لنتظار هم می اندیشد 
این عشق چه زیباست که هر ثدرتمندی را به زانو زدن و هر نادانی را به دانایی می کشاند 
عشق گفتمان ناگفته های یک عمر است در خلوت، تنهایی و در هرجایی دنبال کسی را گرفته است و با پیوند شدن دو قلب نا آشنا زخم ها التیام می یابد 
عشق التیام زخم هاست
عشق  را باید شناخت 
خود خواند 

ورنه عشق به تباهی انسان رأی میدهد


دو سر کلّه
چهارده صد سال آرامش از وجود بشریت رخت بربسته است و اعتقادات مردم در پیوستن به آنچه نمیدانند بیشتر شده است و شب روز در مقابل هرگونه باورهایی مقاومت، ایستادگی نموده و حتا با نگاهی چشم و گوش ها را بسته می نماید.
سرای زندگی اعتقادی با شهوت، لذت گرایی، عیش و عشرت، مجالس پر زرق و برق شهوت انگیز و بارگاه های زیبا و مجلل، کنیزان و بردگان، سربازان افسران خدمتکار و شعاریون درباری و دانشمندانی تحت حاکمیت و ..... در سرزمین ریگستانی خشک و بی علف و راه های پر از راهزن، تاجران ژنده پوش و عیاش، زنان تن بسته و رو بسته در محضر عام، رقاص با جام های مست کننده و وجود های سیمین تنی روی فرش های نرم و براق می رقصیدند، حضرت بزرگ مست و خمار روی نیمکتی با ریش انبوه و ردای بلند و عمامه دراز لمیده بود، چشمان سرمه مست و لبان آماده بوسیدن و وجود آماده آغوش گرفتن و بدور از شب و روز و سرنوشت مردمان پیرو جریان داشت کسی نگاهی به آنسویی نمی کرد که جسدی می افتد، جسدی بر می خیزد، جسدی افتان و خیزان برای لقمه نانی می جنگد.
اینطرف حضرت بزرگوارتر حضیره ها را سرزده و خانه مقدس را رها نموده و برای بدست آوردن قدرت، ثروت و حاکمیت روانه ریگستانی دیگری شد.
همه از حضرت به تنگ آمده بود و شاید دختران خوشکل و زیبا با اندام باریک و نوجوان دیواره های خانه را  سنگ های محکم چیده بودند و دیوار ها را با مدفوع ها کاه گِل نموده بودند تا از تعفنش کسی در را نزند و سوالی را نپرسد.

نامه های هدایت مرگبار را برای حضرات بزرگوار فرستادند و فرستادند پشت سرهم دعوت به هدایت و زندگی کردند و شک و شبهه هایشان را برآورده کنند تا مبادا پسر خلق کننده مکان مقدس شک و تردیدی راه بیندازد و ریگستان خشک زاران و بیابان خالی را ترک نکند.
بیشتر می نماید و نگاه انسان عمیق می گردد و کردار انسان ملایم و نرم.
آه کودکان حضرات گوش های کر قدرت دوستان را هر قدر نشانه رفت نشد و‌کسی نگاهی به شکم گرسنه، کام تشنه و اندوه های بی پناهی نمی کند.
رحمی در دل ندارد
قدرت است که نام همه را خط بطلان می کشد و نهار داغ و آش تلخ و مجالس شیرین را به ارمغان می آورد
چه کسی میداند که حضرت برای حضرات چه دستوری میدهد
انسان چقدر گستاخ است که از توهین و بهتان و افترا لذت می برد و راویان خوبی برای دروغ گفتن ها میباشد.
شب و روز ها در سرما و‌ گرما گذشت، نبرد آغاز شد یکی یکی به میدان رفتند و چاره جز رفتن نداشتند و راه های فرار بسته شده بود و  هدایتگران شکار را در چنگ آورده بودند و‌ هیچ دردی در قلب شان نداشتند و فقط به مرگش می اندیشیدند.
اکثریت خاموش شدند و‌حضرات خالقان خانه ی مقدس تنها شدند و قدرت از دست رفت و‌ حمایت گم شد و ریگستان پیش چشمان سیاه شده بود و شوکرانی هم پیدا نمیشد تا خودمرگی را تجربه کنند و نشانه ی از نفس کشیدن هایشان را نگذارند تا حضرت آمده و ببیند که دارد جان میدهد.
زنان خاندان خلاق مقدس، اشک ریختند و توان مبارزه نداشتند و از گرسنگی هلاک می شدند و از درون ریگهای داغ چیزی برای سیر شدن بیرون نمیشد و حضرات مبالغه پیروزی می کرد و‌هر وقت رجز خوانی میکرد و دل خاندان مقدس و خالق خانه مقدس را بدست آورد و خودش را مرحم می کرد تا مبادا ضعیفتر گردد و نتواند کاری انجام دهد.
صبح دل انگیزی برای حضرت بود و به سربازان دستور آماده باش  داده بود تا عیاش قدرت ریگستانی را از میان بردارد و مجالس عیش و نوش خراب نگردد و بیان اعتقادات فردی خاموش گردد

حضرات راهی نداشت جز مرگ! نابودی! از دست دادن قدرت مطلقه ریگستانی، خانه خلاق مقدس، حاکمیت بنام خالق خانه همه و همه مهارت مقررنین تیر جالب و زیبا به هدف زدند و نگاره های یک تاریخ توصیفی را دادند و جاهلان جلوه دادند و دنبال امیدی از خلاق خانه ی مقدس بودند.
مرگ فاصله هاست که جان را بخودش می کشد یکی در عیش نوش، یکی در اوج قدرت، یکی در اوج ذلت و یکی ..... راهش را می بندد و می رود با مرگ هم آغوشی می کند و برای همیش نابود می گردد.
حضرات بزرگوار را آنقدر تشنه کردند که دیگر حوصله طواف کنار خانه خلاق مقدس را نداشت و راهش را عوض کرد و در انتظار طفره ی قدرت و سیاست بود
از میان هزاران تُن خاک و ریگ های داغ آتشین با کالسکه ی حرکت کرد تا قدرت و مقام بدست آورد و شاه بزرگ ریگستان داغ و جاهلان مست و باده نوشان دربار و یار بی سرایان باشد.
نمیدانست که مرگ همراهش است و میدانست که توافق با حضرت امکان دارد و تقسیم قدرت مینماید و مشارکت جمعی نامش میگذارد.
نه! نشد که نشد
رسیدند به خمیازه گرگان شراب خوار
کین گرگ وان گرگ تشنه ی ریگستان اند
اوج تنش های حضرت و حضرات اوج گرفت در گوشه ی خانه های تکه ی برپا کردند و‌کودکان شان را آورده بودند و هر از گاهی منتظر عابران و جویندگان هدایتش بودند و برای جلوه دادن خاندان مقدس و خالق خانه ی مقدس به عبادت و ریاضت پرداختند و شب و روز چندی باب مذاکره بیرون می آمد و نزدیک غروب مأیوسانه برمیگشت.
چه غبار غم انگیزی که مشت ریگستان در خود جا داده است و هر از گاهی چشمان خاندان خالق مقدس را می سوزاند و آتشش شعله ور میگردد و اشک کودکان و نوای گرسنگان به انبوه عظیم درد قدرت میان تهی، می افزاید .
کسی نیست که یاری اش کند و گوشه ی برایش دارالخلافه بسازد و حکومت کند.

عقل بزرگترین نعمت تشخیص دهنده ی حرکات و مدرکات انسانهاست و انسان را از مهلکه های ناگهانی نجات می دهد و خردورزی های درونی را تیغ های داغ و زهرآگین در غلاف سربازان حضرت بودند
هر دو معیار برای درک و همدلی و مشارکت جمعی نداشتند
هرکی مثل خروس روی پنجه هایش راه می رفت و‌بانگ میداد تا حریف وارد میدان گردد و مبارزه کند
بانگ آخر خروس حضرات خالق خانه مقدس بود و دمش را لمیده و سرش را روی زین خرماده ی قرار داد و اشک ریزان بوسه ی از لبان عزیزترین هایش نثار کرد و‌ روانه گردید .
حضرت با دختری بازی می کرد دستانش را روی بدن لُختش می کشید و رنگ از رخش می پرید و جامی سرمیکشید و بدن لخت را محکم فشار میداد و گاهی سینه هایش را می چوشید و لبانش را سخت در دهنش فرو می برد و رنگ دختر تغییر کرد و خودش را روی زانوانش کشید و دستانش را از کمرش گذراند و نگاهی به چشمانش کرد  محکم روی زانو هایش فشار داد و های هویی بلند کرد و‌ حضرت درازش کشید و خودش را غرق بوسه ها و دستان نازک و بدن لخت و نرم کرد و سبک کرد و دستور داد سر حضرات را بیاورید
حضرات رنگ پریده و گرسنه و بی حال! در میان سیلی از نرخران تنها یافت و هر قدر نگاهی به اطراف انداخت و‌ کسی دستش را نگرفت.
خیلی غمگین روی خرماده نشسته و تیغی در دست دارد
حضرات رجز خوانی می نماید و‌ آنقدر مست و خرامان روی نرخران شان لمیده اند که چشمان براق شان در انتظار مرگ و گلوی شان آماده نوشیدن مَی جدید بدن پاره ی حضرات بودند
خوشه ها چیدندو رفتند تا گیاهی را زنند
تا مباداد خرماده ی دنبال ثروت ره شوند
مبارزه آغاز شد و هرکی میخندید و تیغی فرو می کرد و حضرات آلوده با زخم  روی ریگستان که انتظار حکم راندن را داشت و قدرت نمایی و ثروت اندوزی، هیچکدام تحقق نیافت و همه ی بلای جانش شد و رفت و جانش قربان گردید
آنان که نامه مهر آمیز فرستاده بودند شادی کنان می رقصیدند و جشن برپا کردند
حضرت دیگر، دغدغه ی نداشت و به آرامی بدون واهمه خلوت می کرد
دو سرکله میراث ماند
یکی خائین تر از دیگری، یکی قدرت نمایی میکند و دیگری بانگ خروسی میدهد و هردو جان پیروان حضرات و حضرت را می گیرند
کسی ارزشی ندارد، نه حضرت، نه حضرات
بل رویایی شدن در مقابل هم و جان گرفتن محرومین و گرسنگان قرن.

من لانه ی در دنیا ندارم

هیچ کسی کنارم نمی نشیند و به سخن هایم گوش دهد و مرا در یابد که تشنه ی مرگم٬ هیچ شعله ی روشنی نمی تابد پیش چشمانم تاریک است و روشنایس را نمی بیند 
چگونه به زندگی باور کنم 
چگونه خودم را با نادانی هایم بفریبم 

چگونه از خوره های درونم نجات بخشم
هر انسانی پیرو دینی و مذهبی است حتا برای مذهب دروغ میگوید خیانت می کند برای حفظ جایگاه، همه چیز را میفروشد آنکه از صبح تا شام دشنه های شکم گنده ها را میشنود نیرویش را در برابر پول و کار میفروشد در آخر شب از همه چیز بدهکار است از چشم مذهب بدهکار تر است شکم گنده ها بیشتر چشم چرانی می کند اخطار جهنم میدهد از بهشت نا امید می کند
ما چقدر احمقیم نادانیم برای چند شکم گنده و‌مزخرفاتش جان خود را فدا میکنیم از همه چیز میگذریم عزا برپا می کنیم
وقتی نفست را گرفت رجز خوانی های دروغ و‌خیانت شیوع میکند راه ها مسدود میشود قدر و حرمت کی کند و در آخر میگوید این احمق هم به خاطر حفظ شکم گنده ی و قدرت من در میان مردم، مرد چند کلمه از زبان بی خردان عرب می گوید ختمش میکند و برمیگردد
این دنیا پر از مشت دروغگویان است صادقترین انسان که همسرشماست برای شما دروغ میگوید می فریبد برای نجات خودش
دروغگویی های که برای نجات بشر است دروغگویی های بهشت و جهنم کجاست خدا برای چیست و کی را تا بحال نجات داده آنکه فقیر بوده رفته رشته کارش را تغییر داده صاحب ثروت شده و آنکه ثروتمند بوده خطا کرده که فقیر شده
بگویید که خدا بدرد چه کسی خورده و‌کی از آتش نجات داده که ابراهیم را نجات داده باشد
خیلی ها دانایند ولی اظهار دانایی نمی کنند و خودش را در میان تهی دست ترین جاهلان فکر و خرد پنهان می کند و‌می ترسد مبادا کسی از زبانش چیزی بشنود یا از تملق پیش میرود و‌خوش خدمتی میکند و‌خودش را مثل اعراب برده فروش و تن فروش، به فروش میرساند
لانه من هم در میان همه این بدبختی ها، دروغگویی ها و خودفریبی ها سوخته است آتش گرفته است و من جایی برای زندگی ندارم
در دشت و بیابان هر دم شدم سرگردان
گو آن خدایت را آید دهد نجات کان
قفل دلها بشکند راز مرگ ها برکند
تا خون بریزد در رهش رهیم نجات از خادمان

زولانه را روز اول به فکر من زده است کلیدش را پنهان نگهداری می کنند من نتوانم دسترسی داشته باشم ورنه همه همانطور که لجنی اند از لجن پست تر میشوند بوی تعفن دنیا را پر میکند گند شان میزند و بازار حرف فروشی و شکم گنده ی ختم میشود.
همه عقل دارند و تهیدست نیستند نیاز به تربیه دارند و درست کلید عقل را باز نمی کنند تا ببینند که داخل اتاق چیست؟ آیا میشود زندگی کرد یا نه راهش را عوض کرد
ترسو ها همینکار را نمی کنند و به دیگران آسیب میرسانند استفاده جویی را در اوج کمالش میرسانند و تمام هسته ی فکری را تخریب و آخر هم از چیزی میترسانند که هرگز وجود نداشته است.
شنبه ۱۱-۱۱-۲۰۱۷

بیوه زن( حقیقت زندگی)
خیلی نگران کننده است انسانی می میرد و یار و غمخوارش را تنها میگذارد یار که از جان عزیز تر و از شهد شیرینتر و از هزاران میوه باغ ها لذت بخش تر است وفا به عهد دارد چشمانش را در مقابل دیگران می بندد عشق را نثار محبوبش می نماید مثل بلبل کنار هم نغمه سرایی می کند با همدیگر ترانه های عاشقانه میخواند غم و اندوه را شریک می نماید غبار های تراوش شده را می بندد عاشقانه دو محبوب کنار هم زیست می نماید
شوهرش مریض شد و فرزندانش کوچک بودند دستیاری نداشتند فقط به دربار خدا ماندند دست به دعا زدند تا مرادش را بدست آورد الم ابوالفضل را تکان داد تا شوهرش را نجات دهد و در کانون گرم خانواده برگردد صحتمند باشد دستمال، چادر و تکه های سبز، سیاه و سفید را کنار الم بست
هیچکدام گره گشای مشکل نشد مرد هر روز وضعش به وخامت میرود پولی برای درمان نیست دعا ها و نذر و نذورات گرفتن، الم بستن با چادر و تکه ها کارگشاه واقع نشد چهار شنبه ها بالای کوه به زیارت می رفت و نذر به گردن گرفت و حاجت برآورده نشد
هیچ دری برای گره گشایی باقی نماند همه را گشت هر روز وزنش کمتر میشد وقتی طرف شوهر میدید نان از گلویش پائین نمی رفت صبح ها تکه نانی را در حلقش فرو می کرد و پائین نمیرفت
طرف فرزندانش میدید همگی کوچک بود کارگر خانه مرد مریض روی بستر خوابیده بود وضعیت روزگار رو‌به انقراض بود برخی دوستانش می آمدند سر تکان میدادند و می رفتند
مرد مریض مُرد بردند کنار کوهی که زیارت بالایش بود دفن کردند خانه خالی بود زن بیوه شد موهایش را در  دستمال کوچک می بست چادر بزرگتر بالایش می انداخت تا مبادا مردم چیزی بگوید و ناراحت گردد
پسر بزرگ درس میخواند درس هایش را رها کرد دنبال کار و زندگی بعد از مرگ پدر بیرون شد و لقمه نانی بخورنمیری پیدا می کرد
سرماه صاحب حویلی کرایه اش را میخواست بل برق، گاز آب و ...... می آمد گاهی قرضدار میشد و گردن کج طرف همسایه پهلویی اش می دید و‌چند قیران با ناز و کرشمه قرض میداد و آخر ماه دوباره پولش را می گرفت
پسر بزرگ با دختری ازواج کرد دختر در قاره ی دیگر بود بعد از ازدواج راهش را گرفت و رفت پسر تنها ماند باز همان کار های سابق، دوا فروشی، تربوز فروشی، صفا کاری  مکتب و........
هیچ کاری نماند که انجام ندهد تا لقمه نانی پیدا کند و شکم مادر بیوه و اعضای خانواده را سیر کند قرض های اول ماه را بدهد کرایه صاحب حویلی را بپردازد
خواهر بزرگش ازدواج کرد یک نان خور کم شد کمی نفس پس می زد نان خواهر بزرگ ذخیره میشد
دختر کوچکتر، عاشق بود با هر کی رابطه برقرار میکرد استعداد عالی داشت درس هایش را درست میخواند سروقت مکتب میرفت استادان شکایت نداشت
عاشق بازی هایش با پسر ها جریان داشت اتفاقن روزی برادرش می بیند که پشت موترسایکلی سوار است بطرف محل میله مردم میرود نزدیک غروب لست سرکلاس نقاشی حاضر نشده است به مادرش دروغ گفته که میرود کلاس نقاشی
البته نقاشی اش عالی تابلو های زیبایی رسم میکرد
برادرش از عشق بازی های محله ای اش باخبر میشود از مکتب و کلاس نقاشی منع میگردد در خانه زندانی میگردد رابطه اش قطع میشود تا مبادا عشق بازی کند و در بین محل بدنام شود و نقل مجلس گردد
برادر بزرگ میرود کنار خانم، تلاش می کند تا کار کند خانه اش را از گرسنگی نجات دهد
برادر دوم، بعد از ازدواج زنش را طلاق میدهد و راهش را میگیرد می رود گاهی زنگ میزند از نفس کشیدن هایش خبر میدهد مادر از حرف هایش می فهمد که معتاد شده است و آستین را تا آخرین بالا می زند و از پسر دوم دستش را میشوید
مشکل بزرگ حل میشود شکم ها سیر میشود روز های فقر و تنگدستی میگذرد قرض ها تمام میشود بل ها تصفیه میشود نفس راحت می کشد و به مال مردم دستش دراز نیست نازوکرشمه زن همسایه ی پهلویی را نمی وردارد گردن کجی خلاص میشود
پسر نوجوان و دختر جوان عشق باز باقی میماند
مادر نگران است کسی خواستگاری به خاطر هوس هایی بیجایش نمی کند پسران فقط از ظاهرش لذت می برند مسیج بازی، زنگ زدن نگاه کردن به ملاقات هم رفتن و ..... را مساعد میسازد اژ نقطه ضعف مادر استفاده مینماید هرحایی میرود به زمین نمی نشیند برمیگردد مبادا حادثه ی رخ داده باشد بعد از برگشتن می بیند همه چیز سرجایش مرتب است نفس آرام می کشد چای سبز دَم می کند شیرینی کنارش، گاهی دلش نمیشود غذا های خوب و اشتها آور نوش جان میکند کنترول تلویزیون در دستش، شبکه های مختلف را می بیند فیلم های عاشقانه، موزیک های شاد و... را میشنود از صحنه های عاشقانه لذت میبرد بلند بلند می خندد لباس های شیک می پوشد با پوز بالا حرف میزند کسی را حساب نمی برد دنیا را تخت سلیمان میداند با یکدستش بلند گرفته اگر رها کند همگی از بین میرود
بی خبر از همه چیز
دختر کوچک از گوشی همراهش به همه کس پیام می فرستد رابطه عاشقانه اش را حفظ کرده است در کوچه که تازه صاحب آپارتمانی شده است با خدابخش، کریم و الله داد رفیق شده است گاهی سرش را برهنه می کند موهایش را مثل کریناکپور پشت سرش سیخک می زند یقه بزرگ با پیراهن عاشقانه از در حویلی به بهانه ی بیرون میزند میخندد پسران چشمک می زنند همگی لذت می برند
پسران از دوست دختر مشترک خبر ندارند فقط قصه های سرکوچه است
پسرکوچک بزرگ میشود مکتب میرود کلاس کامپیوتر میرود روزی مادر چاق و سلمبه اش برای احوال گیری میرود همگی شکایت میکند حتا به معلم زن احترام نکرده است برایش گفته: آی لف یو
سرش را پائین می اندازد بر میگردد ساعت دو بعد از ظهر است پسر با لباس مکتب و بکس کتابهایش وارد میشود
مادر ریسمانی برمیدارد لت و کوب می کند صدای گیریه اش حضرت سلیمان را خبر کرد ملایکه ها از مانع شدن ترسیدند ملایکه خشم را خداوند فراخواند قلبش مهربان شد غذا را آماده کرد پسرش را نوازش کنان کنار سفره نشاند با خنده و شوخی غذا صرف شد
زنگ تلفن به صدا می آید دختر جواب میدهد هلو هلو هلو چرا گپ نمیزنی
کی هستی
مردی به زبان اردو می گوید: کُن هی
- کیا هال هی
تیک تاک
ادامه میدهد و تمام میشود
دروغ میگوید مادر زبان نفهمش به دروغ هایش باور میکند نمیداند معشوقه اش دیق آورده زنگ زده غصه های دلش را تقسیم کرده و از صدایش روح و روانش را راحت کرده است
مادر میپرسد کی بود؟
- از خاطر تذکره(شناخت کارد به اصطلاح پاکستانی ها) ات زنگ زده بود گفت: کمی منتظر باشید چند روز بعد زنگ بزنید احوال بگیرید شاید بیاید
- خو ووو ههههه خوب است بچیم باز زنگ بزن
- خوب است ننه جان
وضعیت و مدیریت خانه ضعیف است دختر عاشقی میکند دروغ های دقیق و سنجیده که با هرکدامش گول می زند نه به فکر خانه است نه به فکر مادر! فقط دوست پسر و انترنیت و موبایل باشد و بس
پسر هم قدمی بزرگی در راه عشق مانده است کنار سرک می نشیند به دختران متلک میگوید حتا روزی پسری می آید با چاقو به شانه اش میزند باز هم مادر نادانش به دروغ هایش باور میکند که با هم شوخی کردیم و نوک چاقو در شانه ام فرو رفت
روز های سخت و مرد در بستر، دستان خالی، پسران کوچک، قرض داری، بل هاو...... را فراموش کرد مثل اینکه با مردن شوهرش همه را یکجا با او کفن و دفن کرده است
دهنش باز، غیبت زنان، اذیت و آزار همسایه ها و......‌ کسب کارش بود به هیچ چیزی فکر نمی کرد با شکم گنده و پیش برآمده اش به حساب همه میرسید با ظاهر آراسته بالباس های زیبا و شیک

  1. اما کلامش، من بیوه هستم چادرم کلان باشد لباسم متوسط رفت و دیدارم کم باشد  روزه و نمازم قضا نباشد وقت آذان در صف اول جماعت باشم خدا را پرستش کنم شکرش را بجا آورم تا مردم پشت سرم گپ نزند ...........

پایان
۱۵-۱۰-۲۰۱۷


خواب هایم مرد 

ساعت حدود سه و سی پس از نیمه شب است سرم گیج است چشمانم میسوزد بدنم کسل و سست 
روی ملافه ی در هوای تاریک و‌گرم و سرد دراز کشیده ام 
چشمانم به آسمان تاریک و سرپوشیده گره خورده است هیچ‌چیز را نمی بینم حتا اطرافم را 
مثل اینکه نابینا هستم و عصایی در دست دارم و‌ خرملنگان روان هستم 
نمیدانم به کدام چیز ها فکر کنم اگر فکر کنم آیا خواهم رسید یا نه همه اش بیهوده خواهد بود یا نه به ندانستن ها میرسم که نامش حقیقت است که درک نکرده ام و نفهمیده ام شاید این هم بزک کنان بگذرد و دنبال خوشبختی هایی را که ندیده ام باشم و شاید راه خوبی را در یابم تا چشمان کور و نابینای پس از نیمه شبم باز گردد و راه رفتن و شناختن مردم را تشخیص دهم و‌کسی را بیگانه وار و با نام های مختلف غیر از خودش صدا بزنم و آنگاه دیگران بخندند و مرا مسخره ام کنند این حالت درد ناک است رنجت میدهد و در درونت مثل آتش میسوزی و هیچ کاری هم برای انجام دادن نخواهی داشت 

خواب هایم مرد 
دختری در چهره ام نه در ذهنم می گردد که دقیق در دکه پرچون فروشی دیده بودم لباس بسیار شیک و زیبا داشت روسری کوچک 
چند کودک کنارش و خوردنی می خرید لباسش را دیدم کمی در بدنش چسپیده بود رنگش مشکی بود 
سیگاری خواستم و آتش زدم قلبم می تپید چون نگاهی قبل از سیگار کشیدنم به سویم انداخته بود لبخند زد نگاهش معنا داشت معنا از جنس عشق و محبت 
آنقدر با سرعت سیگارم را آتش زدم که پس از فوت زدن دودش در داخل دکه خودم را کشیدم بیرون 
دیدم دختری چندان زیبا نیست  رویش چروکیده و گونه هایش سرخ رنگ است کمی دانه های سرخ و ریز روی گونه هایش دیده میشود 
شلوار سفید و مهره دار در بدنش چسپیده درست مثل پیراهنش 
نمیدانم چه چیزی در وجود این دختر شلخته وجود داشت که مرا مجذوبش ساخت 
بیرون شدم کودکان را نوازش کنان طرف خانه اش برد و هر از گاهی به پشت سرش نگاه می کرد و‌مرا از سر تا پا ورانداز میکرد و من چشمانم را دوخته بودم هیچ کنده نمیشد و آخرین لبخندش را زد و وارد خانه اش شد 
فهمیدم که دختر همسایه مان است در کوچه دیگر چند حویلی دور تر از ما

این روز گذشت و رفتم 
فردا صبح دقیق ساعت هفت صبح بود بیرون شدم تا هوای تازه بگیرم 
کوچه آنها کنار کوچه ما قرار داشت و‌ سرنفش ما بودیم کمی آنطرف تر او 
خاکروبه ی در دست دارد با همان لباس زیبایش شلوار چسپیده به بدنش آنهم سفید و مشکی 
چقدر رنگ زیبا داشت که دل هر عابری را جلب می کرد 
با سرعت پشت دیوار کشید وقتی کنارش رسیدم از گوشه ی چشمش نگاهم می کرد و کمی پالتوی پر از خاک را تکان میداد 
رد شدم کمی آنطرف تر به عقب نگاه کردم دیدم این دختر شلخته دارد نگاهم می کند و هر قدر پیشتر می رفتم وراندازش بیشتر میشد 
دیگر راهی نبود قلبم می تپید و‌بیخود شده بودم هر قدر نگاهش می کردم تمام نمی شد فرشته آسمانی با لباس مشکی و شلوار سفید چسپیده در بدنش 
خیلی عاشقانه نگاه می کرد مثل اینکه کرینا کپور با پسر فلم نگاه می کند رفتم دکه ی و برگشتم دیدم که خانه اش رفته و من در انتظارش 
هربار که بیرون میشوم ابتدا چشمانم ناخود آگاه دنبال خانه اش میرود ولی او بیرون نمیشود و‌من به امید دیدارش

زندگی چقدر احساس خود پسندی دارد هر ثانیه دنبال هر اتفاقی باشیم و اتفاقات قابل پیش گیری نیست و انسانها هرقدر دنبال آمادگی باشد باز هم آب از سر می پرد ولی عصر تکنالوژی است روابط خیلی زود برقرار میشود و انسانها با نگاه هایی زندگی اش را معنا میدهد و ارزش میگذازد و عشق هرگز هیچ چیز را نمیشناسد جز معشوق 

چشمانم را از آسمان تاریک بریدم و خودم را تکانی دادم 
دیدم که روی ملافه ام دراز کشیده ام و هیچ چیز‌جز تاریکی و افکار چرت و‌پرت چیز دیکری  مرا همراهی نمی کند
انگار همه خوابهایم مرده باشد

بی رحمی خدا