مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر
مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر
تا بمانم در شمار عاشقان گمنام تر
نیستی فرصت برای درد دل کردن کم است
درد دل باشد بـــرای دردهایـــــی عـام تـــــر
درد اول دوری از آیینه و آیینگی ست
درد دوم درد دلهایی ازین هم خام تر
کاش گاهی هم به ما سر می زدی هرچند نیست
در میــــان خستگان از قلب مــــا ناکـــــــــــام تـــــر
خشک شد لبـــهای ما با چند ندبه می رسی؟
جان مولا ،ساقی از دست تو شد این جام تر؟!
زیر لب ذکر تو را هر روز و هرشب گفته ام
گفتــه ای :آرام تـر ، آرام تـــر ، آرام تـــــر!
کاسه شعر مرا از دست عشق انداختی
تکه ای را تر کن از سرچشمه الــهام،تر!
می رسی و انتخابی سخت خواهی کرد،آه
بی گمان از عاشقانــــی بهتر و خوش نام تر
سهــــم ما... شوق حضور و آبروی انتـظار
سهم عاشق های از گمنام هم گمنام تر!
حرف ها حرف های بی پایان
حرف ها حرف های بی مایه...حرف ها حرف های بی پایان
آه از چشمهای بی احساس,وای بر آسمان بی باران
کاش وقتی که پیش هم بودیم,کلماتی قشنگ می گفتیم
تا نماند به روی دلهامان,زخمهایی عمیق و بی پایان
کلمه می شود غزل بشود,می تواند به آسمان برسد
کلمه می شود کلید شود یا که قفلی نشسته بر دل و جان
کلمه مادر است و می زاید کودکانی شبیه خود در دل
کلمه کودک است و می خواهد ,مادری مهربان به نام زبان
کلمه می تواند از یک جنگ ,گنج صلح و صفا به بار دهد
کلمه می شود که در یک دل ,خانه عشق را کند ویران
در جهانی که می شود هر روز با سلام خدا بهاری شد
کاش فکر کلام خود بودیم,حرفمان بود سبزه و باران
پشت سر غیبت و حسادت و بعد.پیش رو خنده و دروغ و ریا
پس کجا مانده گوهر خوبی؟ پس کجا رفته جوهر انسان؟!
(کفشهایم کجاست ) می خواهم ,خانه ام را به دوش بگذارم
بروم جای بهتری که در آن, کلمه عشق باشد و ایمان
شب یلدا
یلدا شب بلند غزلهای مشرقی ست
میلاد هر ترانـــه زیبـای مشرقی ست
آهسته می رسند به مقصد ستاره ها
مهتـــاب گاهواره رویای مشرقی ست
سرما حـــریف قصــــه مــــادربــــزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست
(از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است)
حافظ دوای روح و مسیــحای مشرقـــی ست
سیب و انار و پسته،شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ست
حالا کــــه دوستان همـــــه جمعند دف بیار
چشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست
یلدا شب یکـــی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
میلاد هر ترانـــه زیبـای مشرقی ست
آهسته می رسند به مقصد ستاره ها
مهتـــاب گاهواره رویای مشرقی ست
سرما حـــریف قصــــه مــــادربــــزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست
(از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است)
حافظ دوای روح و مسیــحای مشرقـــی ست
سیب و انار و پسته،شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ست
حالا کــــه دوستان همـــــه جمعند دف بیار
چشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست
یلدا شب یکـــی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر
تا بمانم در شمار عاشقان گمنام تر
نیستی فرصت برای درد دل کردن کم است
درد دل باشد بـــرای دردهایــی عـام تـــر
درد اول دوری از آیینه و آیینگی ست
درد دوم درد دلهایی ازین هم خام تر
کاش گاهی هم به ما سر می زدی هرچند نیست
در میــــان خستگان از قلب مــــا ناکـــــــــــام تـــــر
خشک شد لبـــهای ما با چند ندبه می رسی؟
جان مولا ،ساقی از دست تو شد این جام تر؟!
زیر لب ذکر تو را هر روز و هرشب گفته ام
گفتــه ای :آرام تـر ، آرام تـــر ، آرام تـــــر!
کاسه شعر مرا از دست عشق انداختی
تکه ای را تر کن از سرچشمه الــهام،تر!
می رسی و انتخابی سخت خواهی کرد،آه
بی گمان از عاشقانــــی بهتر و خوش نام تر
سهــــم ما... شوق حضور و آبروی انتـظار
سهم عاشق های از گمنام هم گمنام تر!
شعری از نغمه مستشار نظامی برای شکرانه سلامت علیرضا قزوه :
سلام شاعر مردم ٬ سلام شاعر ایران
نفس بکش که بریزی به جان قافیه طوفان
(نفس-قصیده ) بخوان تا قصیده زنده بماند
سپید حرف بزن تا سپیده تازه کند جان
سلام شاعر دیر آشنای گریه شب بو
سلام شاعر درد آشنای گریه پنهان
ببار بر دل خشکیده مان تغزل رویش
بریز در نفس شعرمان تبسم ایمان
صریح و ساده بگو حرفهای کهنه دل را
لباس شعر بپوشان به زخم تازه انسان
به یمن یکدلی شاعران پارس به پا کن
بساط شاعری ات را به زیر سایه باران
بریز جرعه ای از آن رباعیات سلیست
بخوان ترانه و ما را ببر به سمت خراسان
قطارشعر شمال و جنوب و مغرب و مشرق
دلش خوش است که از تو شنیده است فراوان
تو مرد خاکی دیروزهای جبهه و جنگی
تو مرد ساده امروزهای قزوه و قرآن
قسم به آیه آخر که سوره شعرا را
نجات داده ای از چشمهای هرزه شیطان
نگاه آینه از باغ سیب سرخ تو خوشبو
دو چشم (مرغ رها) از شهود شعر تو خندان
نفس بکش که نفسهای ممتد تو بپا خواست
که شعر را بکشاند به کوچه و به خیابان
نفس بکش که تویی آنکه می تواند و باید
به شعرمان بدهد با شعور خود سر و سامان
نفس بکش نفست پربهاست حضرت شاعر
نمی فروشی و نفروختی کلام خود ارزان
نفس بکش نفس صبحدم! ستاره روشن!
بهار سبز بصیرت!بیان سرخ شهیدان!
چه خوب انس گرفتند با کلام تو مردم
جوان و پیر تو را خوانده اند از تو چه پنهان
جوان و پیر، زن و مرد،آشنا و غریبه
هزار طایفه بر سفره کتاب تو مهمان
چه حکمتی است که با هر زبان نشسته به دلها
به جز بر آمده از دل، به جز بر آمده از جان
هزار شکر که (آوازهای صبح بنارس)
رسیده با نفس تو به عصر خسته تهران
هزار شکر که هستی به لطف حضرت مادر
بمان امیر غزل در پناه خالق رحمان
چه قدر بوی تو خوبست... بوی آغوشت
چه قدر بوی تو خوبست... بوی آغوشت
همیشه زحمت من بوده است بر دوشت
چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت
ولی به خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت
که با دو دست برایم دو بال بگذاری
به جای روشنی بالهای خاموشت
که آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت
آهای روسریت آفتاب تابستان!
شکوفه تاج سر تو بنفشه تن پوشت
بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست
بهشت باغ بزرگیست، باغ آغوشت
بهشت اول و آخر، گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!
همیشه زحمت من بوده است بر دوشت
چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت
ولی به خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت
که با دو دست برایم دو بال بگذاری
به جای روشنی بالهای خاموشت
که آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت
آهای روسریت آفتاب تابستان!
شکوفه تاج سر تو بنفشه تن پوشت
بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست
بهشت باغ بزرگیست، باغ آغوشت
بهشت اول و آخر، گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!
دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟!
صدای هق هقِ... گویا دل تو هم تنگ است!
ببین! نمی شود این قدر دور بود از هم!
بیا... قبول... بفرما! دل تو هم تنگ است!
من از مسافت این جاده ها نمی ترسم
اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است
اگر بدانم گاهی به یاد من هستی
و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است-
پرنده می شوم اما... نمی پرم بی تو
پرنده می شوم و تا دل تو هم تنگ است-
برای تو پر پرواز می شوم حتی
اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است!
اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا...
اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است-
بدون مکث می آیم که باورت بشود
دلم برای تو...حالا دل تو هم تنگ است؟!
نغمه مستشارنظامی از کتاب :
در طالعت ستاره زیاد است.ماه نه
جهان نبود و تو بودی نشانه خلقت
جهان نبود و تو بودی نشانه خلقت
همای اوج سعادت به شانه خلقت
جهان نبود و خدا با تو گفتگو می کرد
به حسن خاتمت از آستانه خلقت
فرشته ها صلوات و درود می گفتند
به خاندان تو در کارخانه خلقت
جهان و هرچه درآن پیش تار مویت هیچ!
چگونه از تو بگویم بهانه خلقت؟!
برای از تو نوشتن اجازه با عشق است
همیشه حرف و مضامین تازه با عشق است
همای اوج سعادت به شانه خلقت
جهان نبود و خدا با تو گفتگو می کرد
به حسن خاتمت از آستانه خلقت
فرشته ها صلوات و درود می گفتند
به خاندان تو در کارخانه خلقت
جهان و هرچه درآن پیش تار مویت هیچ!
چگونه از تو بگویم بهانه خلقت؟!
برای از تو نوشتن اجازه با عشق است
همیشه حرف و مضامین تازه با عشق است
هنوز هم ما را می کنند نقاشی
به روی گلدانها،بر سفال،بر کاشی
گمان کنم که بهار است ، توی یک باغیم
تو روی موی بلندم شکوفه می پاشی!
و سالهاست که تزیین خانه ها شده ایم
بدون هیچ توقع ،بدون پاداشی
و سالهاست که تصویر می شود تکرار
همان من و تو، همان آسمان، درخت، بهار
تو ایستاده ای و تکیه داده ای به درخت
نشسته ام من و لبخند می زنم انگار
به مردمان پس از ما که قصه ما را
شنیده اند و نفهمیده اند،صدها بار
به خنده هاشان خندیده ایم ساعتها
به خنده های صمیمانه یا حسادت ها
نگاه عاشق من با نگاه عاشق تو
هنوز هم دارد حرف ها، حکایت ها
و چشمهامان ما را رسانده اند به هم
فراتر از همه رسم ها و عادت ها!
که قرنهاست من و تو مسافریم عزیز
و با تمام زمانها معاصریم عزیز!
که هر زمان، هر جا عطر عشق می آید
بدون آنکه بدانیم حاضریم عزیز
بدون آنکه بدانند می رسیم به هم!
بدون آنکه بخواهیم شاعریم عزیز!
گرفته اند مرا از تو! سرنوشتم بود!
تویی که دیدارت مژده بهشتم بود
نگاه کردی و گفتی : (دلم گرفته!) همین!؟
جواب هر چه برایت غزل نوشتم بود؟!
اگر برای تو من را نخواسته ست چرا
کتیبه های تو بر روی خشت خشتم بود؟!
کتیبه ها، من و تو در بهار نقاشی
هنوز روی سر من شکوفه می پاشی!
و سالهاست که رازی غریب مردم را
کشانده سمت دو تا چشم خیس بر کاشی
و من... فقط من ازین راز کهنه باخبرم
که تو کتیبه شدی تا کنار من باشی
به روی گلدانها،بر سفال،بر کاشی
گمان کنم که بهار است ، توی یک باغیم
تو روی موی بلندم شکوفه می پاشی!
و سالهاست که تزیین خانه ها شده ایم
بدون هیچ توقع ،بدون پاداشی
و سالهاست که تصویر می شود تکرار
همان من و تو، همان آسمان، درخت، بهار
تو ایستاده ای و تکیه داده ای به درخت
نشسته ام من و لبخند می زنم انگار
به مردمان پس از ما که قصه ما را
شنیده اند و نفهمیده اند،صدها بار
به خنده هاشان خندیده ایم ساعتها
به خنده های صمیمانه یا حسادت ها
نگاه عاشق من با نگاه عاشق تو
هنوز هم دارد حرف ها، حکایت ها
و چشمهامان ما را رسانده اند به هم
فراتر از همه رسم ها و عادت ها!
که قرنهاست من و تو مسافریم عزیز
و با تمام زمانها معاصریم عزیز!
که هر زمان، هر جا عطر عشق می آید
بدون آنکه بدانیم حاضریم عزیز
بدون آنکه بدانند می رسیم به هم!
بدون آنکه بخواهیم شاعریم عزیز!
گرفته اند مرا از تو! سرنوشتم بود!
تویی که دیدارت مژده بهشتم بود
نگاه کردی و گفتی : (دلم گرفته!) همین!؟
جواب هر چه برایت غزل نوشتم بود؟!
اگر برای تو من را نخواسته ست چرا
کتیبه های تو بر روی خشت خشتم بود؟!
کتیبه ها، من و تو در بهار نقاشی
هنوز روی سر من شکوفه می پاشی!
و سالهاست که رازی غریب مردم را
کشانده سمت دو تا چشم خیس بر کاشی
و من... فقط من ازین راز کهنه باخبرم
که تو کتیبه شدی تا کنار من باشی