از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب هایم را دزدیده اند. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم “دزد، دزد، دزدان نابکار”. مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد “این مرد دیوانه است”. من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم.
جبران خلیل جبران عارفی است که در ایران به هیچوجه نمی توان از محبوبیت اش چشم پوشی کرد؛ نویسنده ای که آثارش بارها و بارها به فارسی ترجمه شده است. آنقدر حائز اهمیت که حتی نجف دریابندری مترجم صاحب نام ایرانی هم تصمیم گرفت اثر معروف این نویسنده یعنی “پیامبر” را به فارسی ترجمه کند.
جبران خلیل جبران سال ۱۹۳۱ دار فانی را وداع گفت اما او همچنان محبوب است و هر سال به مناسبت بزرگداشت او در لبنان جشن به پا می کنند. این نویسنده، شاعر، نقاش و فیلسوف لبنانی سال ۱۸۸۳ میلادی متولد شد و به سال ۱۹۳۱ میلادی در آمریکا از دنیا رفت. او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری اش به خاک بسپارند…
۸ ساله بود که پدرش به اتهام تقلب در پرداخت مالیات به زندان افتاد و آنها بی خانمان شدند. برای مدتی در خانه اقوام و دوستان خود زندگی می کردند، تا این که مادرش تصمیم گرفت با فرزندان به آمریکا مهاجرت کند. سال ۱۸۹۴ پدر بدخلق جبران از زندان آزاد شد. او مخالف سفر به آمریکا بود، در نتیجه همان جا در لبنان ماند و به خانواده خود ملحق نشد.
جبران در آمریکا به مدرسه رفت و هوش و ذکاوت بالایی را از خود نشان داد و در۱۲ سالگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد. اواخر سال ۱۸۹۶ بود که “دینسون هاوس” تاسیس کننده مرکز هنری بستون از طریق یکی از دوستانش با جبران آشنا شد و از او خواست که وارد مرکز خلاقیت های هنری او شود.
اما جبران یک سال بعد به زادگاهش در لبنان بازگشت، تا تحصیلات خود را به زبان عربی در کشورش ادامه دهد، آنجا به دبیرستان رفت و شروع به خواندن علم اخلاق و مذهب کرد.
در ۱۹ سالگی دوباره راهی بوستون شد و پیوند عاطفی شدیدی با یک دختر شاعر پیدا کرد، اما همان زمان بود که مادر، خواهر و برادر ناتنی اش براثر بیماری سل از دنیا رفتند.
“ماری هسکل” رئیس مدارس بوستون بود که مسئولیت ساپورت کردن جبران را برعهده گرفت و او را دوباره راهی مدرسه کرد.
سال ۱۹۰۵ جبران مختصری از مقالات خود را در مورد موسیقی در روزنامه “ال مهاجیر” چاپ کرد. پس از آن مجموعه ای از اشعار خود را در کتابی عربی زبان با عنوان “گریه، خنده و توفان ها” منتشر کرد، که اخیرا این کتاب تحت عنوان “رویا (منظره)، توفان و محبوب” به زبان انگلیسی ترجمه شده است.
جبران خلیل جبران عارفی است که در ایران به هیچوجه نمی توان از محبوبیت اش چشم پوشی کرد؛ نویسنده ای که آثارش بارها و بارها به فارسی ترجمه شده است. آنقدر حائز اهمیت که حتی نجف دریابندری مترجم صاحب نام ایرانی هم تصمیم گرفت اثر معروف این نویسنده یعنی “پیامبر” را به فارسی ترجمه کند.
جبران خلیل جبران سال ۱۹۳۱ دار فانی را وداع گفت اما او همچنان محبوب است و هر سال به مناسبت بزرگداشت او در لبنان جشن به پا می کنند. این نویسنده، شاعر، نقاش و فیلسوف لبنانی سال ۱۸۸۳ میلادی متولد شد و به سال ۱۹۳۱ میلادی در آمریکا از دنیا رفت. او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری اش به خاک بسپارند…
۸ ساله بود که پدرش به اتهام تقلب در پرداخت مالیات به زندان افتاد و آنها بی خانمان شدند. برای مدتی در خانه اقوام و دوستان خود زندگی می کردند، تا این که مادرش تصمیم گرفت با فرزندان به آمریکا مهاجرت کند. سال ۱۸۹۴ پدر بدخلق جبران از زندان آزاد شد. او مخالف سفر به آمریکا بود، در نتیجه همان جا در لبنان ماند و به خانواده خود ملحق نشد.
جبران در آمریکا به مدرسه رفت و هوش و ذکاوت بالایی را از خود نشان داد و در۱۲ سالگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد. اواخر سال ۱۸۹۶ بود که “دینسون هاوس” تاسیس کننده مرکز هنری بستون از طریق یکی از دوستانش با جبران آشنا شد و از او خواست که وارد مرکز خلاقیت های هنری او شود.
اما جبران یک سال بعد به زادگاهش در لبنان بازگشت، تا تحصیلات خود را به زبان عربی در کشورش ادامه دهد، آنجا به دبیرستان رفت و شروع به خواندن علم اخلاق و مذهب کرد.
در ۱۹ سالگی دوباره راهی بوستون شد و پیوند عاطفی شدیدی با یک دختر شاعر پیدا کرد، اما همان زمان بود که مادر، خواهر و برادر ناتنی اش براثر بیماری سل از دنیا رفتند.
“ماری هسکل” رئیس مدارس بوستون بود که مسئولیت ساپورت کردن جبران را برعهده گرفت و او را دوباره راهی مدرسه کرد.
سال ۱۹۰۵ جبران مختصری از مقالات خود را در مورد موسیقی در روزنامه “ال مهاجیر” چاپ کرد. پس از آن مجموعه ای از اشعار خود را در کتابی عربی زبان با عنوان “گریه، خنده و توفان ها” منتشر کرد، که اخیرا این کتاب تحت عنوان “رویا (منظره)، توفان و محبوب” به زبان انگلیسی ترجمه شده است.
سال ۱۹۰۶ جبران کتاب “spirit Brides” خود را که شامل داستان های کوتاهش بود، نوشت و چاپ کرد. یک سال بعد دومین سری از همین مجموعه با عنوان “spirits Rebellious” در اختیار مخاطبانش قرار داد.
او در این هنگام در پاریس مشغول یادگیری نقاشی بود. پس از چند سال آموزش در فرانسه، دوباره به بوستون سفر کرد. در ۳۵ سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام “مرد دیوانه” در اختیار طرفداران خود قرار داد. سال ۱۹۱۰ جبران به گروه “Golden Links Soeiety” که متعلق به نویسنده های عربی – آمریکایی بود، پیوست و مجموعه آن سوی خیال را منتشر کرد.
“بال های شکسته” تنها داستان بلند او در مورد عشق، سال ۱۹۱۲ در نیویورک به زبان عربی چاپ شد.
در ۳۵ سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام “مرد دیوانه” در اختیار طرفداران خود قرار داد.
با وجود تمام این نوشته ها و فعالیت های هنری هنوز موقعیت جبران به عنوان یک نویسنده در جامعه تثبیت نشده بود، تا این که سال ۱۹۲۳ با منتشر شدن کتاب “پیامبر” و استقبال فراوانی که در سراسر دنیا از این اثر شد، او موقعیت هنری خود را به ثبات رساند.
در همین سال بود که مری هسکل – زنی که جبران رابطه عاطفی عمیقی با او داشت – به جورجیای آمریکا سفر کرد تا کاملا خود را از زندگی جبران خارج کند. دیگر نام جبران خلیل جبران برای تمام مردم دنیا شناخته شده بود و او همچنان به نویسندگی خود ادامه میداد.
کتاب های “Sand and Foam” (1926)، “خداوند زمین”، “باغ پیامبر”، “مرگ پیامبر”، فرشتگان مرغزار”، ((Nymph of The Valley (1948)، نام دیگر آثار او هستند،
سخنان کوتاه
اي عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.
****
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
****
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.
****
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
****
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
****
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
****
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
****
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
****
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
****
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
****
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
****
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
****
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
****
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
****
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
****
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
****
کار تجسم عشق است.
****
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
****
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
****
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.
****
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانستچکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
اشعار جبران خلیل جبران
مُزد عاشقي
رنج است
اما اين رنج
روشني مي بخشد
از دلي عاشق
که مي شکند
موسيقي و ترانه مي تراود
****
اولين شاعر جهان
حتماً بسيار رنج برده است
آنگاه که تير و کمانش را کنار گذاشت
و کوشيد براي يارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشيد احساس کرده
توصيف کند
و کاملاً محتمل است که اين ياران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
****
اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
****
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
****
گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
==========
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
==========
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند
****
اگر توانسته باشم در قلب يک انسان
پنجره جديدي را به سوي او باز کرده باشم
زندگاني من پوچ نبوده است
زندگاني تنها چيزي است که اهميت دارد
نه شادماني و نه رنج و نه غم يا شادي
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
براي خودت زندگي کن
زندگاني را به آن سان که خود مي خواهي زندگي کن
و از اين رهگذر است که تو
وفادارترين دوست انسان خواهي بود
من هر روز تغيير مي کنم
و در هشتاد سالگي هم ، همچنان تجربه مي آموزم و تغيير مي کنم
کارهايي را که به انجام رسانده ام
ديگر به من ربطي ندارد ، ديگر گذ شته است
من براي زندگي هنوز نقدينه هاي بسياري در اختيار دارم
****
سکوت را مي پذيرم
پنجره جديدي را به سوي او باز کرده باشم
زندگاني من پوچ نبوده است
زندگاني تنها چيزي است که اهميت دارد
نه شادماني و نه رنج و نه غم يا شادي
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
براي خودت زندگي کن
زندگاني را به آن سان که خود مي خواهي زندگي کن
و از اين رهگذر است که تو
وفادارترين دوست انسان خواهي بود
من هر روز تغيير مي کنم
و در هشتاد سالگي هم ، همچنان تجربه مي آموزم و تغيير مي کنم
کارهايي را که به انجام رسانده ام
ديگر به من ربطي ندارد ، ديگر گذ شته است
من براي زندگي هنوز نقدينه هاي بسياري در اختيار دارم
****
سکوت را مي پذيرم
اگر بدانم
روزي با تو سخن خواهم گفت
تيره بختي را مي پذيرم
اگر بدانم
روزي چشم هاي تو را خواهم سرود
مرگ را مي پذيرم
اگر بدانم
روزي تو خواهي فهميد
که دوستت دارم
****
روزي با تو سخن خواهم گفت
تيره بختي را مي پذيرم
اگر بدانم
روزي چشم هاي تو را خواهم سرود
مرگ را مي پذيرم
اگر بدانم
روزي تو خواهي فهميد
که دوستت دارم
****
براي خاطر عشق به من بگو
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه مي کشد
نيرويم را مي بلعد
و اراده ام را زايل مي کند ؟
خطاست اگر بينديشيم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودني مجدانه است
عشق ثمره ي خويشاوندي روحي است
و اگر اين خويشاوندي در لحظه اي تحقق نيابد
در طول ساليان و حتي نسل ها نيز
تحقق نخواهد يافت
****
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه مي کشد
نيرويم را مي بلعد
و اراده ام را زايل مي کند ؟
خطاست اگر بينديشيم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودني مجدانه است
عشق ثمره ي خويشاوندي روحي است
و اگر اين خويشاوندي در لحظه اي تحقق نيابد
در طول ساليان و حتي نسل ها نيز
تحقق نخواهد يافت
****
اي عشق که دستان خداييت
بر خواهش هاي من لگام زده
و گرسنگي و تشنگيم را
تا وقار و افتخار بالا برده
مگذار توان و استقامتم
از ناني تناول کند
و يا از شرابي بنوشد
که خويشتن ناتوانم را
وسوسه مي کند
بگذار گرسنه ي گرسنه بمانم
بگذار از تشنگي بسوزم
بگذار بميرم و هلاک شوم
پيش از آنکه دستي برآورم
و از پياله اي بنوشم
که تو آن را پر نکرده اي
يا از ظرفي بخورم
که تو آن را متبرک نساخته اي
***
بر خواهش هاي من لگام زده
و گرسنگي و تشنگيم را
تا وقار و افتخار بالا برده
مگذار توان و استقامتم
از ناني تناول کند
و يا از شرابي بنوشد
که خويشتن ناتوانم را
وسوسه مي کند
بگذار گرسنه ي گرسنه بمانم
بگذار از تشنگي بسوزم
بگذار بميرم و هلاک شوم
پيش از آنکه دستي برآورم
و از پياله اي بنوشم
که تو آن را پر نکرده اي
يا از ظرفي بخورم
که تو آن را متبرک نساخته اي
***
من همان اندازه
دلواپس شادماني تو ام
که تو
دلواپس شادماني من
اگر تو خاطري آسوده نداشته باشي
من هم آسوده خاطر نخواهم بود .
جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
****
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
****
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد
من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد
من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد
آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيست
من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست
روزگاريست غريب
تازگي ميگويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج
****
من چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بودمن به خاطر شادماني تو
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد
من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد
من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد
آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيست
من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست
روزگاريست غريب
تازگي ميگويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج
****
من چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بودمن به خاطر شادماني تو
بسيار شادمانم
براي تو
شادماني شکلي از آزادي است ..
زندگي نمي تواند
با تو
جز با مهر و شيريني
جور ِ ديگري رفتار کند
تو با زندگي
جز با مهر و شيريني
رفتار نکرده اي .
****
من لبان خويش را با آتشي مقدس تطهير کردم
براي تو
شادماني شکلي از آزادي است ..
زندگي نمي تواند
با تو
جز با مهر و شيريني
جور ِ ديگري رفتار کند
تو با زندگي
جز با مهر و شيريني
رفتار نکرده اي .
****
من لبان خويش را با آتشي مقدس تطهير کردم
تا از عشق سخن بگويم
اما وقتي دهان گشودم
زبانم بند آمده بود .
پيش از آن که عشق را بشناسم
اما وقتي دهان گشودم
زبانم بند آمده بود .
پيش از آن که عشق را بشناسم
عادت داشتم نغمه هاي عاشقانه سر دهم
اما شناختن را که آموختم
کلمات در دهانم ماسيد
و نوا هاي سينه ام در سکوتي ژرف فرو افتادند .****
اما شناختن را که آموختم
کلمات در دهانم ماسيد
و نوا هاي سينه ام در سکوتي ژرف فرو افتادند .****
اکنون کجايی ای خود ديگر من ؟
آيا در اين سکوت شب بيداری ؟
بگذار نسيم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.
بگذار نسيم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.
کجايی ای ستاره زيبای من ؟
تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده
و اندوه بر من چيره گشته است .
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد !
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد !
کجايی ای محبوب من ؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق !
و چه بی مقدارم من !
****
تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده
و اندوه بر من چيره گشته است .
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد !
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد !
کجايی ای محبوب من ؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق !
و چه بی مقدارم من !
****
اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری می کنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را می شنوی و آیا به ضعف و خواری من می نگری و از شکیبایی ام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت .
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم .
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
****
دوست من
آیا ناله و فریاد دریاها را می شنوی و آیا به ضعف و خواری من می نگری و از شکیبایی ام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت .
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم .
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
****
دوست من
آنچه مينمايم نيستم
آنچه هست لباسي است که به تن ميکنم
لباسي که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو
و تو را از کوتاهي و اهمال من محافظت کند
دوست من
آن "من ديگر" در خانه اي از سکوت زندگي مي کند و
همانجا براي هميشه باقي خواهد ماند
غير قابل درک و دست نيافتني
نه نمي خواهم آنچه مي گويم باور کني و نه به آنچه انجام مي دهم اعتماد
چرا که کلمات من چيزي نيست جز افکار تو در صدا
و رفتار من نيز چيزي نيست الا آرزوهاي تو در عمل****
آنچه هست لباسي است که به تن ميکنم
لباسي که به دقت بافته شده تا مرا از سوالات تو
و تو را از کوتاهي و اهمال من محافظت کند
دوست من
آن "من ديگر" در خانه اي از سکوت زندگي مي کند و
همانجا براي هميشه باقي خواهد ماند
غير قابل درک و دست نيافتني
نه نمي خواهم آنچه مي گويم باور کني و نه به آنچه انجام مي دهم اعتماد
چرا که کلمات من چيزي نيست جز افکار تو در صدا
و رفتار من نيز چيزي نيست الا آرزوهاي تو در عمل****
امروز به پايان ميرسد
از فردا برايم چيزي نگو
من نميگويم :
فردا روز ديگريست
فقط ميگويم :
تو روز ديگري هستي
تو فردايي
همان که بايد به خاطرش زنده بمانم
****
از فردا برايم چيزي نگو
من نميگويم :
فردا روز ديگريست
فقط ميگويم :
تو روز ديگري هستي
تو فردايي
همان که بايد به خاطرش زنده بمانم
****
راه عشق سخت است و دشوار
هنگامي که عشق تو را به اشارتي فرا ميخواند
رهرو عشق باش
عاشق شو
تيغ هاي نهفته عشق تو را خسته مي کند
نواي عشق چنان تند باد شمال در باغ
روياهاي تو را آشفته مي کند
اما عاشق شو
****
هنگامي که عشق تو را به اشارتي فرا ميخواند
رهرو عشق باش
عاشق شو
تيغ هاي نهفته عشق تو را خسته مي کند
نواي عشق چنان تند باد شمال در باغ
روياهاي تو را آشفته مي کند
اما عاشق شو
****
هنوز بدرود نگفته اي ، دلم برايت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زماني از من دور باشي
هر وقت که کاري نداري انجام دهي
تنها به من بيانديش
من در روياي تو شعر خواهم گفت
شعري درباره چشم هايت
و دلتنگي
****
چه بر من خواهد گذشت
اگر زماني از من دور باشي
هر وقت که کاري نداري انجام دهي
تنها به من بيانديش
من در روياي تو شعر خواهم گفت
شعري درباره چشم هايت
و دلتنگي
****
اي كاش مي توانستم بگويم
كه با من چه مي كني
تو جاني در جانم مي آفريني
تو تنها سببي هستي
كه به خاطر آن
روزهاي بيشتر
شب هاي بيشتر
و سهم بيشتري
از زندگي مي خواهم
تو به من اطمينان مي دهي
كه فردايي وجود دارد
****
كه با من چه مي كني
تو جاني در جانم مي آفريني
تو تنها سببي هستي
كه به خاطر آن
روزهاي بيشتر
شب هاي بيشتر
و سهم بيشتري
از زندگي مي خواهم
تو به من اطمينان مي دهي
كه فردايي وجود دارد
****
بهار من کجايي ؟
کجا عطر خود را پراکنده اي ؟
کجا گام برمي داري
و در کدام آسمان سرت را بلند مي کني
تا دلت را بگشايي ؟
آه اي گل نخستين بهار من
کجا رفته اي ؟
آيا هرگز به سوي من باز مي گردي ؟
و آيا نفس هاي بي قرار ما بار ديگر
تا آسمان بالا خواهد رفت ؟
آه اي بهار
بهار من
بگو آخر کجايي ؟
کجا عطر خود را پراکنده اي ؟
کجا گام برمي داري
و در کدام آسمان سرت را بلند مي کني
تا دلت را بگشايي ؟
آه اي گل نخستين بهار من
کجا رفته اي ؟
آيا هرگز به سوي من باز مي گردي ؟
و آيا نفس هاي بي قرار ما بار ديگر
تا آسمان بالا خواهد رفت ؟
آه اي بهار
بهار من
بگو آخر کجايي ؟