اشعار پابلو نرودا

شعر اول:

این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم.
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم
تا بی کرانگی را از سر گیرم
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.
دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم
در دست های من باشد.
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.

شعر دوم:

مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می‌پندارند
اما من
تنها می‌خواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند
(به خاطر موهایت)
قلب من
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی
فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغ شان بکنی

"مترجم:شاهکار بینش پژوه"

شعر سوم:

به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی ‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌ كنند،
دوری كنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن مي ‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يک بار در تمام زندگي‏ ات
ورای مصلحت ‌انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميري
شادی را فراموش نکن... .

"برگردان:احمد شاملو"

شعر چهارم:

ای عشق!
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.
دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!
شعر پنجم:

آنگاه که در آستان مرگم
دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.
آنگاه که در آستان مرگم
بگذار گندم دست هایت
طراوت شان را یک بار دیگر
بر فراز من پرواز دهند
بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم
آنگاه که در آستان مرگم.
می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی
می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند
می خواهم به واسطه ات
عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم
و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم
ادامه دهم.
تا با تو زنده باشم
تا در تو زنده باشم
می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی
و تویی آنکه بیش از هر چیز
دوست می داشتم.
شعر ششم:

 رنگ چشمان تو
آه! رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم
آه! ای عزیز ترین!
وقتی تو هستی
همه چیز هست - همه چیز!
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا من باشم.

شعر هفتم :

سراسر شب را
 با تو در جزیره ی آن سوی دریا خفته بودم.
تو در میانه ی لذت و خواب
در میانه ی آتش و آب
وحشی و شیرین بودی.
شاید خیلی دیر
رویاهامان درفراز و فرود به هم پیوستند.
در فراز،همچون شاخه های رقصان در باد ملایم
درفرود، بسان سرخ بن های بر هم ماسيده.
شاید رويای تواز آن من، پيشی گرفته بود
و در میان دریای تيره گون مرا می جست.
زان پیش آنگه که هنوز وجود نداشتی
آنگه که رویتت مقدور نبود
به سوی تودر پی دیدگانت پارو زدم.
کنون نان، شراب، عشق و خشم را بر روی تو انباشته ام
از این رو که تو ساغری هستی
در انتظار موهبت های حیاتم.
تمامی طول شب را با تو خفته بودم
و زمين تیره گون
همراه حیات و مرگ می چرخید.
در تفرج ناگهانی در دل سایه
دستانم دور کمرت پیچید
که نه شب توان جدا کردنمان داشت و نه خواب.
من با تو خفته بودم
که در تفرجمان
دهانت از رویایت هویدا شد
ومرا طعم خاک
طعم آب دریا
طعم جلبک دریایی
و طعم ژرفای حیاتت را بخشید
و من به بوسه ات نایل شدم
که با سپیده دمان تر و تازه شده بود
وگویی از دریای محیط مان فرا می رسيد .

"برگردان : پریناز جهانگیری"

شعر هشتم:

اگر اندک اندک
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل می‌برم
اندک اندک 
اگر یكباره فراموشم كنی
در پی من نگرد
زیرا
پیش از تو
فراموشت كرده ام .
شعر نهم:
چونان به من نزدیکی
که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی
چونان نزدیکی
که دست‌های تو بر شانه‌ام
گویی دست‌های من‌اند
و هنگام که تو چشم می‌بندی
منم که به خواب می‌روم!


شعر دهم:

امشب می‌توانم غمگنانه ترین شعرهایم را بسرایم
شاید بسرایم :
شب ستاره‌باران است
و لرزانند، ستاره‌های نیلگون در دورست
باد شب در آسمان می‌پیچد و آواز می خواند
امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت.
در چنین شب‌هایی او را در آغوش داشتم
زیر آسمان بیکران بارها می‌بوسیدمش
دوستم داشت، من هم گاهی دوستش داشتم.
چه سان می توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم!؟
امشب می توانم غمگنانه ترین شعرها را بسرایم
اندیشه نداشتن او،
احساس از دست دادنش
و شنیدن شب بلند و بلندتر بی حضور او
و شعر به جان چنگ می‌زند،
همچون شبنم بر سبزه
چه باک اگر عشقم را توان نگه داشتن نبود.شب ستاره باران است
و او با من نیست همین و بس.
به دور دست کسی آواز می‌خواند.به دور دست
جانم به از دست دادنش راضی نیست
گویی برای نزدیک کردنش،
نگاهم به جستجوی اوست
دلم او را می جوید و
او با من نیست!همان شب است که همان درختان را سفید می کند
اما ما دیگر همان نیستیم که بوده ایم
دیگر دوستش ندارم آری، اما چه دوستش می‌داشتم
آوایم در پی باد بود تا به حیطه شنوایی اش دستی بساید..از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود
همان گونه که پیش از بوسه‌های من بود.
آوایش
تن روشنش
چشمان بی کرانش
دیگر دوستش نمی دارم آری، اما شاید دوستش می‌داشتم.عشق،
بس کوتاه‌ هست و فراموشی طولانی.

چون در شب هایی این چنین او را در بر کشیده‌ام
جانم به از دست دادنش راضی نیست
خود اگر این واپسین دردی‌ست که از او به من می‌رسد
و این آخرین شعری که می نویسم، برای او...
شهر یازدهم:

تن تو را یکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بینم
به جست و جوی من.
گویی عشق من
تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.