مصاحبه ی شعرا

گفتگو با آدونيس، شاعر معاصر عرب
ترجمه: عسگر قهرمانپور

نام اصلي اش علي احمد سعيد است. در سال 1930 ميلادي در شهر قصابين سوريه متولد شد. در 17 سالگي نام مستعار آدونيس را انتخاب كرد تا شعرها و مقالاتش در روزنامه ها چاپ شود. در 1973 موفق به اخذ مدرك دكترا در رشته فلسفه از دانشگاه دمشق شد. كتاب هاي شعرش تحت عنوان اگر فقط دريا مي توانست بخوابد (2003)، صفحات روز و شب (2001) خون آدونيس (1971) به چاپ رسيده است.
آدونيس تاكنون جوايز زيادي را از آن خود كرده است: جايزه بين المللي شعر ناظم حكمت،‌ بهترين جايزه شاعران سوري، لبناني و بالاترين جايزه بين المللي شعر بينال در بروكسل.
آدونيس تاكنون در بسياري از دانشگاه هاي دنيا از جمله لبنان، دمشق، سوربن فرانسه و ديگر دانشگاه هاي غرب به تدريس ادبيات عرب مشغول بوده است. از سال 1961 ميلادي شهروند لبناني بوده و در حال حاضر در پاريس زندگي مي كند. او اكنون 73 سال دارد.
تأثير شعر آدونيس در شعر عرب از دهه 1960 غيرقابل انكار است. او همواره در حال تفسير و بيان تجربه شعر عرب براي ديگران،‌ بويژه جوامع غيرعرب است. آدونيس همچون اكتاوپاز، دغدغه واژه ها را دارد. واژهها ديگر اشكال چندگانه ادبي خود را از دست دادهاند. دنياي فناوري، واژه ها را به غارت برده است. او در اشعارش، رابطه دنياي فيزيكي را با دنياي واژه ها بازنمايي مي كند.
هشام شرابي، نويسنده و تحليلگر معروف عرب درباره او مي نويسد: آدونيس، تنها شاعر عربي است كه بايد به گونه ديگر توصيف شود. او از زبان هايدگر بهره مي گيرد: شاعري متفكر كه محور اصلي شعرش تفكر است. شعر آدونيس غني و پيچيده است و درك آن دشوار. شعرهايش به آثار «ربلك» خيلي نزديك است. او نيز همچون ربلك،‌ شاعري جهاني است. شعرهايش بالهاي خود را به فراسوي محدوديت هاي فرهنگي و ملي گشوده است، ‌حتي وقتي سوژه هايش مربوط به دنياي عرب و اسلام است.
مارگارت اوبانك و ساموئل شيمون گفتگويي با وي انجام داده اند كه خلاصه اي از آن را در پي مي خوانيد.

از زندگي خودتان بگوييد. كجا و در چه موقعيتي از فرهنگ دهه 30 پا به دنيا گذاشتيد؟

در سال 1930 در روستاي فقيرنشيني به نام قصابين در حوالي منطقه لاذقيه به دنيا آمدم. روستايي كه نشان از خلقت نخستين آدم داشت. با سنگ و كلوخ خانه مي ساختيم. زير سقفي كه در برابر باران دوام نداشت،‌ زندگي مي كرديم. خانه ها نه تاب گرما و نه ياراي سرما داشتند.

از وضعيت آموزش و تحصيل بگوييد؟

هر روز با پاي برهنه به مكتب خانه مي رفتم. جايي كه معلم روستا خواندن و نوشتن ياد مي داد. معلم روستا بارها با چوب تر ما را تنبيه مي كرد. تا 12 سالگي در روستا بودم و تا آن زمان خودرويي نديده بودنم، حتي راديو و برق هم به چشممان نخورده بود و مهمتر از آن چهره شهر هم نديده بودم. بعد از پايان اين دوران، پدرم تصميم گرفت مرا به مدرسه اي در اطراف روستايمان بفرستد و همه چيز يكباره تغيير يافت.
هجرت از زادگاه به غربت، احساس ديگري در من به وجود آورد. زمان مرا از زادگاهم جدا كرد و احساس كردم جغرافيايي كه آنجا به دنيا آمدم، زادگاه من نيست. احساس كردم خودم را بايد فراسوي مرزهاي جغرافياييي پيدا كنم؛ اما چگونه و كجا؟ روزي اولين رئيس جمهور سوريه، شوكري اكلواتلي، قصد ديدن از منطقه ما را داشت. يك لحظه تصور كردم كه شعري براي استقبال از او بگويم و اين اوين جرقه ادبي بود كه در ذهن من به وجود آمد.

بالاخره شعر را گفتيد يا نه؟

رئيس جمهور آمد و هزاران نفر به استقبال او رفتند. به پدرم گفتم مي خواهم براي رئيس جمهور شعر بگويم. او سكوت كرد. مخالف رفتن من پيش رئيس جمهور بود. شروع به گريه كردم و به خودم گفتم بدون خوانده شعرم نبايد به روستا برگردم. بالاخره با كمك شهردار منطه اجازه يافتم براي رئيس جمهور شعري بسرايم و اين اولين روياي من بود كه به حقيقت پيوست و من 13 سال داشتم. به همين دليل عدد 13 را دوست دارم.

چرا اسم آدونيس را انتخاب كردي؟

دقيقاً‌ همين دوران بود كه نام مستعار آدونيس را برگزيدم. وقتي در سن 17 سالگي وارد دوران دبيرستان شدم،‌ شعر و مقاله مي نوشتم و به اسم علي احمد سعيد به روزنامه ها و مجلات مي فرستادم؛ ولي آنها چاپ نمي كردند. و اين امر، مرا بسيار آززده خاطر مي كرد. روزي در يكي از روزنامه ها افسانه آدونيس را خواندم. او آنقدر زيبا بود كه همچون الهه ها در زير سايه و چتر شعر در امان بود. تصميم گرفتم شعرها و مقاله هايم را به اسم آدونيس به روزنامه بفرستم و بدين ترتيب با چاپ اولين شعرم در روزنامه تشويق شدم به شعر ادامه دهم.
بعد از سپري كردن دوران دبيرستان وارد كالج ادبيات در دمشق شدم؛ ولي سپس به مطالعه و فلسفه علاقه پيدا كردم و دانشگاه، مرا با دنياي ديگري آشنا كرد.

آيا تاثير شعرهايتان در جنبش شعر عرب از همين دوران آغاز شد؟

اگرچه در آن دوران شعرهايم در مجله تخصصي شعر چاپ مي شد و من شاعري مشهور و با استعداد شناخته شدم؛ اما هنوز تأثير چنداني در جنبش شعر عرب نداشتم؛ ولي وقتي شعر «پوچ و تهي» من در سال 1354 منتشر شد، تأثير عميقي در بينش و نوع شعر آهنگين دنياي عرب گذاشت. بسياري اين شعر مرا با «اليوت» مقايسه كردند. من هرگز تا اين زمان اسم او را نشنيده بود. بعد از آن رابطه دوستي من و  اورخان موباسر، شعر معروف عرب بيشتر شد. او اولين كسي بود كه مرا با سرورئاليسم و اهميت آن آشنا كرد.
بعدها به دلايل سياسي سوريه را ترك كردم. انديشه هاي دولت را دوست نداشتم. مخالف ناسيوناليسم عرب پان عربيسم بودم و با روشنفكران پان عرب شروع به مخالفت كردم. به دليل همين تفكراتم يك سال در زندان ماندم. بعد از آزاد شده به ديدار يوسف الخان رفتم و او از انتشار مجله شعر برايم خبر داد.

آيا با مشغول شدن دوباره در مجله شعر با انتقاد مواجه نشديد؟

چرا ما انتظار نداشتيم واكنش اينقدر احمقانه باشد. بسياري از حمله كنندگان به اشعار من حتي از شعرهاي من مطلع نبودند و به دنبال هدف ديگري بودند. در واقع اين حملات نه دفاع از شعر بود و نه در پيشبرد آن؛ بلكه بهانه اي بيش نبود. از نظر آنها،‌ شاعر 2 نقش بيشتر نداشت: تعريف و تمجيد،‌ رجزخواني،‌ ملي گرايي عرب اتهامات خود را عليه ما ادامه مي دادند و ما نيز به مقاومت خود ادامه داديم و به جاي تخريب و حذف رقيب به افقهاي دور مي انديشيدم. تاكيد من بر ماهيت زبان شعر و زيبايي اش بود. مجله جايي شد كه شاعران عرب و غيرعرب دور هم جمع شدند و به بحث و تبادل نظر پرداختند؛ اما بعدها مجبور شدم به پاريس بروم.
زندگي در پاريس فرصت ديگري بود تا با شاعران و فضاي آجا بيشتر آشنا شوم. نيويورك شهر ديگري بود كه بعد از پاريس راهي آنجا شدم و بدين ترتيب مرزهاي جغرافيايي ديگر تعريف خود را در من از دست دادند. نيويورك، شهري بود كه مي خواست دنيا ر ا به سلطه خود درآورد. مي خواست شرق را در غرب، به تعريف خود،‌ ذوب كند.

اكنون نظرتان درباره روشنفكران عرب چيست؟

روشنفكران عربي را كه از غرب انتقاد مي كنند؛‌ ولي از آنجا آگاهي ندارند، دوست ندارم. چيزي كه عجيب است، اين است كه آنها آگاه نيستند كه انتقادشان برگرفته از زبان فيلسوفان و متفكران غرب است.

به كدام شخصيت ها علاقه منديد؟


شخصاً، نيچه، هايدگر، ريمباود، گوته و ريلك را بيشتر از روشنفكران، شاعران و نويسندگان عرب دوست دارم. سرزمين خلاقيت و فرهنگ من هماني نيست كه مرز جغرافيايي دورم كشيده است. تمام نزاع من بر سر رسيدن به هدف است: از سرزمين جغرافيايي ام فراتر رفته و بخشي از خلاقيت و جغرافياي جهان شوم. نه شرق نه غرب،‌ بلكه انساني در جهان.


نوشتن برای من مانند نفس کشیدن است
2010/04/11
گفت‌و‌گو با پابلو نرودا


نویسنده و شاعر سرشناس شیلیایی اعتقاد دارد زندگی شاعر در شعرش منعکس می‌شود و این را قانون هنر و قانون زندگی می‌داند.

به گزارش خبرآنلاین، پابلو نرودا در شهر پارال در 400 کیلومتری جنوب سانتیاگو به دنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود.

او از کودکی به نوشتن مشتاق بود و بر خلاف میل پدرش با تشویق اطرافیان روبرو می‌شد. یکی از مشوقان او گابریلا میسترال بود که خود بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نخستین مقاله نرودا وقتی که شانزده سال داشت در یک روزنامه محلی چاپ شد.

با رفتن به دانشگاه شیلی در سانتیاگو و انتشار مجموعه‌های شعرش شهرت او بیشتر شد و با شاعران و نویسندگان دیگر آشنا شد. نرودا در جریان این جنگ بسیار به سیاست پرداخت و هوادار کمونیسم شد. در همین دوره با فدریکو گارسیا لورکا دوست شد.

پس از آن نرودا کنسول شیلی در پاریس شد و به انتقال پناهندگان جنگ اسپانیا به فرانسه کمک کرد. بعد از پاریس به مکزیکو رفت و در آنجا با پناه دادن به نقاش مکزیکی داوید آلفارو سیکه‌ایروس که مظنون به شرکت در قتل تروتسکی بود، در معرض انتقاد قرار گرفت.

در 1945 به عنوان سناتوری کمونیست در سنای شیلی مشغول شد و چهار ماه بعد رسما عضو حزب کمونیست شیلی شد. در 1946 پس از شروع سرکوبی مبارزات کارگری و حزب کمونیسم او سخنرانی تندی بر ضد حکومت کرد و پس از آن مدتی مخفی زندگی کرد. در سال 1949 با اسب از مرز به آرژانتین گریخت.

یکی از دوستان نرودا در بوئنوس‌آیرس شاعر و نویسنده گواتمالایی میگل آنخل آستوریاس، برنده بعدی جایزه نوبل ادبیات بود. نرودا که شباهتی به آستوریاس داشت با گذرنامه او به پاریس سفر کرد. پس از آن به بسیاری کشورها سفر کرد و مدتی نیز در مکزیک به سر برد. در همین دوره شعر بلند آواز مردمان را سرود.

او در دهه 1950 به شیلی بازگشت. در دهه 1960 به انتقاد شدید از سیاست‌های آمریکا و جنگ ویتنام پرداخت. در 1966 در کنفرانس انجمن بین‌المللی قلم در نیویورک شرکت کرد. دولت آمریکا به دلیل کمونیست بودن از دادن روادید به او خودداری می‌کرد ولی با کوشش نویسندگان آمریکایی به ویژه آرتور میلر در نهایت به او ویزا دادند.

در 1970 نام او به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بود، اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد و در نهایت در 1971 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نرودا چند روز پس از کودتای ژنرال پینوشه و کشته شدن آلنده در اثر سرطان پروستات از دنیا رفت.

این مصاحبه در ژانویه 1970 در خانه وی، در شهر ایسلا نگرا و پیش از کناره گیری او از کاندیداتوری ریاست جمهوری، گرفته شده است. ایسلا نگرا ساحلی زیباست که فاصله‌ای حدود دو ساعت رانندگی با سانتیاگو دارد.

نرودا قد بلند، چهارشانه و با چهره‌ای زیتونی رنگ است. خصوصیات شاخص چهره‌اش، بینی برجسته و چشمان درشت قهوه ای رنگ است. او واضح و بدون هیچ آب و تابی به سئوالات مصاحبه کننده پاسخ می‌دهد.

*چرا اسمتان را تغییر دادید و آن را نرودا گذاشتید؟

به یاد نمی‌آورم چرا. فکر کنم 13، 14 ساله بودم. یادم می‌آید پدرم از اینکه می‌خواهم بنویسم آزار می‌دید. با همه توجهی که داشت، اعتقاد داشت نویسندگی من و خانواده را به سوی نابودی می‌برد و منجر به بی فایدگی می‌شود. او برای این کار عقاید خاص خودش را داشت و این مسائل از انگیزه‌های اولیه من برای تغییر نامم بود.

*آیا نام نرودا را تحت تاثیر شاعر چکی، ژان نرودا انتخاب کردید؟

داستانی از او را خوانده بودم، اما هیچ وقت شعرهایش را نخوانده بودم. کتابی داشت با نام داستان‌های مالا استرانا که در مورد انسان‌های محقری در همسایگی وی در پراگ بود. همانطور که گفتم این قضیه به جایی خیلی دور در ذهن من باز می‌گردد. به هرحال، اهالی چک مرا عضوی از ملت خویش می‌دانند و من با آنها ارتباط نزدیکی داشته‌ام.

*اگر رئیس جمهور شیلی شوید آیا باز هم خواهید نوشت؟

نوشتن برای من مانند نفس کشیدن است. بدون نفس کشیدن زنده نخواهم ماند و بدون نوشتن هم زندگی ممکن نیست.

*مردم وقتی اشعار شما را می‌خوانند چه عکس العملی نشان می‌دهند؟

آنها با احساس فراوان مرا دوست دارند. نمی‌توانم جایی رفت و آمد کنم، همیشه اسکورت ویژه‌ای دارم که در مقابل هجوم زیاد جمعیت از من محافظت می‌کنند. این مسئله همه جا اتفاق می‌افتد.

*اگر بخواهید میان ریاست جمهوری شیلی و جایزه نوبل که بسیار حرفش پیش آمده، یکی را انتخاب کنید، کدام را برخواهید گزید؟

این مسئله خیلی غیرواقعی است، نمی‌توان درباره آن نظر داد.

*اما اگر ریاست جمهوری و جایزه نوبل را روی یک میز بگذارند؟

اگر این دو را روی یک میز بگذارند، من از پشت آن میز بلند می‌شوم و پشت میز دیگری می‌نشینم.

*فکر می‌کنید اهدای جایزه نوبل به ساموئل بکت درست بود؟

بله، چنین فکر می‌کنم. بکت کوتاه و مطبوع می‌نویسد. نوبل نصیب هر که شود، افتخاری برای ادبیات است. من از آنهایی نیستم که مدام درباره این که نوبل به فرد مناسبی رسید یا نه بحث کنم. این جایزه اگر اهمیتی داشته باشد در این است که برای نویسنده عنوانی افتخاری به ارمغان می‌آورد. این همان چیزی است که اهمیت دارد.

*زنده‌ترین خاطراتتان کدام است؟

نمی‌دانم، بیشترین خاطراتم آنهایی هستند که مربوط به زندگی ام در اسپانیاست. در سرزمین شاعران. هرگز چنین جمع برادرانه‌ای را در آمریکای خودمان ندیدم. پس از آن وحشتناک بود که ببینیم جمع دوستان نیز با جنگ خانگی از میان رفت.

دوستانم پراکنده شدند. برخی درست همین جا از بین رفتند، مانند گارسیا لورکا و هرناندز. برخی هم در تبعید جان سپردند و برخی هم در تبعید به زندگی خود ادامه دادند. آن دوره از زندگی من سرشار از اتفاقات بود و عمیقا سیرتکاملی زندگی مرا تحت تاثیر قرار داد.

*غزلی که درباره لورکا پیش از مرگش گفتید، به گونه‌ای پایان تراژیک وی را پیش بینی کرد.

بله. آن شعر بسیار عجیب است. عجیب از آن جهت که وی انسان شادی بود. انسان‌های کمی را می‌شناسم که شبیه او باشند. او از هر لحظه زندگی خویش لذت می‌برد. در شادی دست و دلباز بود.

*شما او را نیز مانند هرناندز در شعرهایتان ذکر می‌کردید.

هرناندز مانند پسرم بود. او تقریبا در خانه من زندگی می‌کرد. او آنچه را مقامات دولتی درباره مرگ لورکا می‌گفتند تکذیب کرد و به همین علت به زندان افتاد و در آنجا از دنیا رفت. اگر توضیحات آنها کافی بود، پس چرا دولت فاشیست هرناندز را تا آخر عمر در زندان نگاه داشت؟ حتی چرا آنها قبول نکردند او را به بیمارستان منتقل کنند؟ مرگ هرناندز در واقع یک قتل بود.

*کتاب‌های شما بیشتر در ارتباط با زندگی شخصی‌تان است؟

طبیعتا همین طور است. زندگی شاعر در شعرش منعکس می‌شود. این قانون هنر و قانون زندگی است.

*کار شما می‌تواند به چند سطح تقسیم شود، درست است؟

در این باره نظر روشنی ندارم. خود من چندین سطح ندارم. منتقدان آنها را پیدا می‌کنند. راستش را بخواهید این شعر من است که شکل یک سازمان را دارد، کودکانه وقتی که کودک بودم؛ نوجوانانه وقتی که نوجوان بودم؛ افسرده زمانی که رنج دیده بودم. مبارز زمانی که می‌خواستم وارد مجادلات اجتماعی شوم. مجموعه ای از این تمابلات در شعر امروز من حاضر هستند.

*شما را دیده‌ام که در اتومبیل هم شعر نوشته‌اید.

من هر زمان و هر مکانی که بتوانم شعر خواهم گفت. اما همیشه در حال نوشتن هستم.

*آیا همیشه شعرهایتان را به صورت دست نویس می‌نویسید؟

از آن زمانی که در یک تصادف انگشتم شکست و نتوانستم از ماشین تایپ استفاده کنم، به سنت دوران جوانی بازگشتم و دوباره با دست شعر هایم را نوشتم. پس از مدتی کشف کردم که شعرهایی که با دست نوشته بودم لطیف تر بودند.

در یک مصاحبه، روبرت گریز گفته بود که پیرامون هر آدمی باید کمترین مقدار ممکن از چیزهایی باشد که دست ساز نیستند. او می‌توانست چنین بگوید که شعر نیز می‌بایست با دست نوشته شود. ماشین تایپ مرا از آن صمیمیت عمیق با شعر جدا کرده بود و دستم آن صمیمیت را به من بازگرداند.

*شما هرگز چندان به نثر علاقه مند نبودید.

نثر... در تمام زندگی‌ام ضرورت نوشتن شعر را احساس کردم. توصیفات در یک متن چندان نظر مرا جلب نمی‌کند. از نثر برای بیان احساسات یا اتفاقات زود گذر استفاده می‌کنم. واقعیت این است که می‌توانستم نوشتن را ترک کنم و تنها دوره‌های زمانی به صورت موقت بدان پرداخته‌ام.

*اگر کارهایتان آتش گرفته باشد و بخواهید آنها را نجات دهید، کدام یک از کارهایتان را انتخاب خواهید کرد؟

شاید هیچ کدامشان را! آنها به چه دردم خواهند خورد؟ ترجیح می‌دهم مجموعه داستان‌های پلیسی یا چیزی را انتخاب کنم که مرا سرگرم کند، نه کارهای خودم را!

*کدام یک از منتقدان کارهای شما را بهتر درک کرده است؟

آه! منتقدانم! منتقدانم با تمام عشق و نفرتشان، تقریبا مرا چندپاره کرده‌اند. در زندگی هم، مانند شعر، یک نفر نمی‌تواند همه را خشنود سازد و این وضعیتی است که همیشه با ماست. اما آنچه مرا آزار می‌دهد انحراف در تفسیر یک شعر یا اتفاق زندگی یک فرد است.

*شما یکی از شاعرانی هستید که اشعارتان بسیار ترجمه شده است. فکر می‌کنید به کدام زبان اشعارتان بهتر ترجمه شده است؟

فکر می‌کنم ایتالیایی. به علت شباهت میان دو زبان. غیر از این دو زبان انگلیسی و فرانسوی را هم می‌شناسم که چندان به اسپانیایی شباهتی ندارند- نه در آواها، نه در رنگ و نه در ارزش کلمات. این مسئله تفسیری یا برابری نیست.

اما صحت این ترجمه‌ها، می‌تواند شعر به نابودی شعر منجر شود. در بسیاری از ترجمه‌های شعر من به فرانسه- نه همه آنها- شعر من گریخته و چیزی از آن باقی نمانده است. چیزی که مشخص است این است که اگر من فرانسوی بودم هرگز آن چیزهایی که در آن شعر هست را نمی‌گفتم، چراکه ارزش کلمات متفاوت هستند.

*و انگلیسی؟

من انگلیسی را بسیار متفاوت از اسپانیایی می‌دانم.- بسیار بسیار شفاف تر از اسپانیایی. در بسیاری از اوقات معنای شعر من انتقال پیدا کرده اما فضای شعر من ایجاد نشده است. ممکن است این همان چیزی باشد که در ترجمه از انگلیسی به اسپانیایی اتفاق می‌افتد.

*برخی شما را متهم می‌کنند که نسبت به خورخه لوئیس بورخس خصومت‌آمیز هستید.

خصومت با بورخس احتمالا در فرم ذهنی و فرهنگی است چراکه ما دارای گرایش‌های متفاوتی هستیم. آدمی می‌تواند با آرامش جنگ کند. اما من دشمنان دیگری دارم و آنها نویسنده نیستند. دشمن من امپریالیسم است و دشمنان من کاپیتالیست و آنهایی هستند که ویتنام را بمباران کردند. اما بورخس دشمن من نیست.

*نظرتان درباره نوشته‌های بورخس چیست؟

او نویسنده فوق العاده‌ای است و آنهایی که اسپانیایی سخن می‌گویند، از وجود وی بسیار مفتخر هستند و از همه آنها بیشتر مردم آمریکای لاتین. پیش از بورخس ما نویسندگان کمی داشتیم که بتوانند با نویسندگان اروپایی رقابت کنند.

ما نویسندگان خوبی داشته‌ایم اما کسی که مانند بورخس بتواند جهانی شود، در کشور‌های ما خیلی کم اتفاق می‌افتد. نمی‌توانم بگویم که او بهترین است و امیدوارم بسیاری دیگر نیز در آمریکای لاتین پیدا شوند و از او سبقت بگیرند، اما به هر روی او راهی را باز کرد و توجه نخبگان کنجکاو اروپایی را به سمت کشورهای ما جلب کرد.

با این حال، آنچنان که همه می‌خواهند من با بورخس نزاعی ندارم. اگر او مثل دایناسو‌ها فکر می‌کند، بگذارید چنین باشد و این ابدا به من مربوط نیست. او از دنیای معاصر چیزی نمی‌داند و او نیز فکر می‌کند که من نیز چیزی نمی‌فهمم. لااقل در این مورد با یکدیگر هم عقیده هستیم.

*شاعر روس مورد علاقه شما کیست؟

شخصیت برجسته شعر روس همچنان مایاکوفسکی است. او مربوط به انقلاب روسیه است، درست مانند والت ویتمن که مربوط به انقلاب صنعتی آمریکای شمالی است. او چنان شعر را اشباع کرد که تقریبا همه شاعران پس از آن دنباله‌رو وی بودند.

*چه نصیحتی برای شاعران جوان دارید؟

آه، هیچ نصیحتی برای شاعران جوان ندارم! آنها باید راه خود را پیدا کنند، باید با موانع توصیفات خود روبرو شوند و آنها را از پیش رو بردارند، اما هرگز به آنها نصیحت نمی‌کنم که با شعر سیاسی شروع کنند. لازم است که ابتدا همه انواع دیگر شعر را گذرانده و سپس شاعری سیاسی شوند.

شاعر سیاسی می‌بایست برای هر نوع انتقادی آماده باشد. شاعر سیاسی چنان باید از نظر محتوا، ماده، روشنفکری و احساسی غنی باشد که بتواند همه چیز را خرد بشمارد و این خیلی کم اتفاق می‌افتد.

*چه توضیحی درباره علاقه بسیارتان به طبیعت دارید؟

از زمان کودکی علاقه بسیاری به پرندگان، حلزون‌ها، جنگل‌ها و گیاهان داشتم و مجموعه بی‌نظیری جمع کردم. من نمی‌توانم دور از طبیعت زندگی کنم. من هتل‌ها را برای چند روز و هواپیما را برای ساعتی می‌پسندم. اما در جنگل شادم؛ روی شن‌ها، یا قایقرانی، در ارتباط بودن با آتش، زمین، باد و آب.

*نمادهایی در شعر شما وجود دارند که تکرار می‌شوند و همیشه شکلشان را از دریا، ماهی، یا پرندگان می‌گیرند.

من به نمادها اعتقادی ندارم. آن‌ها تنها ابزار هستند. دریا، ماهی و پرنده‌ها تنها در دنیای مادی وجود دارند. من همان طور که از نور خورشید استفاده می‌کنم، آنها را به کار می‌برم. این حقیقت که برخی پیش زمینه‌ها در شعر من برجسته هستند - همیشه اتفاق می‌افتند- نشان از حضور این مواد است.

*کبوتر و گیتار نماد چه چیزی هستند؟

کبوتر نماد کبوتر و گیتار نماد ابزاری برای نواختن موسیقی است.

*می خواهید بگویید آنهایی که تلاش می‌کردند تا این نمادها را متمایز کنند...

وقتی کبوتری را می‌بینم، آن را کبوتر می‌نامم. کبوتر، چه حاضر باشد یا نه، برای من فرمی دارد، این فرم می‌تواند ذهنی یا عینی باشد اما هرگز فراتر از یک کبوتر نمی‌رود.

پاریس ریویو / مصاحبه کننده: ریتا گیبرت / ترجمه: احمد عطارزاده

منبع:www.khabaronline.ir


مصاحبه با دکتور شفیقه یارقین دیباج
***************************** 
یارقین دیباج: 
از من بغلی ستاره تقدیم شما
یک قلب هزار پاره تقدیم شما 
شب آمد و صد وسوسه با خود آورد
یک خواب پر از نگاره تقدیم شما
***
"شعر جوشش عاطفه و احساس در یک لحظه خاص الهامی شاعر است؛...
شاعر هم کسیست که در درون خودش شاعر باشد؛ ..."

***

پیش از آن که به خانم یارقین دیباج سوالات اصلی واساسی مصاحبه را مطرح کنم، ادب حرفه یی من ایجاب میکرد تا هدفم را از این مصاحبه توضیح دهم. نخست از طریق چتروم فیسبوک به ایشان نوشتم: 
خانم یارقین دیباج، سلام به شما
اگرمخالف نباشید، میخواهم درآینده نزدیک با شما در بارهء شعر و دکلمه مصاحبه کنم. قبلاً نیز با عده یی از دوستان فیسبوکی خود مصاحبه هایی داشته ام. اگر تمایل داشته باشید، با مصاحبه های آنان نیز آشنا شوید، لطفاً به آرشیف مصاحبه های من خصوصاً در سال های 2014 و 2015 سربزنید. مصاحبه با شما نیز تقریباً به همان روش صورت خواهد گرفت. 

خانم یارقین دیباج در پاسخ نوشت:
"سلام
من که نتوانستم به آرشیف تان دست بیابم، اما با مصاحبه چه کار میخواهید بکنید؟ جایی نشر میخواهید بکنید یا فقط برای خودتان آرشیف میخواهید بسازید؟
با این پاسخ خانم دیباج، دریافتم که با شخصیت خیلی جدی و کنجکاوی روبروستم و باید سوالی به ایشان بفرستم که سبب شود او را به مصاحبه با من تشویق و تحریک کند." 

پرسیدم: 
آیا ژورنالیستان درگذشته با شما مصاحبه کرده اند؟ (در حالی که خوب میدانستم خودش ژورنالیست حرفه یی با تجربه نیزهست و بارها هم مصاحبه کننده بوده و هم مصاحبه شونده) 
با همین سوال تاکتیکی تحریک کننده، از خانم دیباج این پاسخ را دریافتم:

"جناب طهماس گرامی 
منهم مثل شما فارغ ژورنالیزم، با تجربه کاری در رادیو تلویزیون ملی، رادیو تلویزیون تعلیمی، مجله سنا و مجله تربیت هستم و مدتها مسؤول ادیشن اوزبیکی مجله ژوندون (ارگان نشراتی انجمن قلم به سردبیری واصف باختری) و عضو شورای مرکزی اتحادیه ژورنالیستان افغانستان بودم. پس میدانم که مصاحبه چیست و برای چیست؟ اما چون در حالت مهاجرت نمیدانستم که شما در کدام مجله مسؤولیت دارید یا به عنوان یک ژورنالیست برای کتابی در آینده مصاحبه هایی گرد میآورید، پرسیدم. ناگفته نگذارم که از فارغان ضعیف و رده پایین هم نبودم. با دعوای اول نمره گی درس خوانده ام هههههه..."

با خندهء تحریریی که در پایان پاسخ شان گذاشته بودند، دریافتم که خانم یارقین دیباج، همان قدر که در ظاهر خیلی جدی مینمایند، باید به همان اندازه در باطن یک شخصیت متواضع، مؤدب، ظریف الطبع و بی آلایش باشند. سپس مصاحبه را با دادن سوالهای اساسی و فرعی آغاز کرده، پرسیدم: 

ــــ  شما در مصاحبه یی با خانم ناهیدعلومی مدیر مسوول "بانو" گفته بودید: " من کمترین همۀ زنان افغانستان، چیزکی شاعر، چیزکی داستاننویس، چیزکی پژوهشگر ادبی، چیزکی مترجم ادبی، چیزکی ژورنالیست، چیزکی هم فعال حقوق زن هستم..."
لطفاً بگویید، چطور توانسته اید درعرصه های مختلف و آنهم به این ابعاد وسیع، دست یابید؟

ــــ  من از صنف چهارم مکتب شروع به خواندن کتابهای داستانی کردم و تا حالا هم اگر فرصتی دست دهد، کتاب میخوانم. از صنف هفتم مکتب با سازمان دموکراتیک زنان افغانستان آشنا شدم و به حزب پیوستم و مبارزه برای زنان، سرخط اهداف تمام عمرم شد و صادقانه تا حال با این هدف حرکت کرده‌ام...
چون فارغ ژورنالیزم بودم، پس در رادیو تلویزیون و مجله ها کار کردم. اکادمی علوم مرا به پژوهشهای علمی کشاند و تعدادی از آثارم مدیون همین فرصت طلایی است. ادبیات و شعر هم که به گونه ارثی در خونم میجوشید...

ــــ  شما درجه علمی دوکتورا نیزدارید. آیا ممکن است در این باره و دیگر فعالیتهای علمی، ادبی و پژوهشی تان نیز اندک روشنی بیندازید؟

ــــ  هم سلسله کارهایم دراز است و هم آثار چاپ شده ام. حدود چهل اثرم در افغانستان، اوزبیکستان و ایران چاپ شده است.
در فبروری ۱۹۹۹ از اکادمی علوم جمهوری اوزبیکستان در رشته زبان و ادبیات اوزبیکی درجه علمی دکتورا (پی اچ دی) گرفته ام. آثار من تنها در زمینه شعر و آفرینش ادبی اینهاست: 6 دفتر شعر دری، ۲ دفتر شعر اوزبیکی، 2 ترجمه شعر به شعر از فروغ فرخزاد و مولانا، 2 جلد ادبیات کودک و 1 مجموعه از داستانهای اوزبیکی. بقیه کتابهایم در زمینه پژوهشهای علمی است. 
چند پارچه کوتاه شعر کودک و چند داستان کودک را هم از انگلیسی ترجمه کرده ام که تا هنوزچاپ نشده است. 
بخش دیگر کارهایم فرهنگ نویسی است. یکی فرهنگ دوجلدی اوزبیکی به فارسی است و یکی هم فرهنگ نامهای اوزبیکی که هردویش کار مشترک من و همسرم محمدحلیم یارقین میباشد.

ــــ  خانم دیباج، در این مصاحبه کوتاه فیسبوکی نمیشود درباره تمام فعالیتهای علمی، فرهنگی و اجتماعی تان بپرسم. اجازه دهید این بار تنها به شعر و دکلمه اکتفأ میکنم. 
شما خود به صفت شاعربانو ودکلماتور خوشصدا، سروده ها و دکلمه های تان را چگونه ارزیابی میکنید؟

ــــ  من نباید ارزیابی کنم. کار من نوشتن و دکلمه است. ارزیابی را باید خواننده و شنونده، به ویژه منتقدان باید بکنند.

ــــ  بلی، شما درست فرمودید، با آنهم اگر به طوراستثنایی به این پرسش من نیز پاسخ دهید، ممنون میشوم.

ــــ  خوب، هرگاه قرار باشد که اشعار و دکلمه هایم را خودم نیز ارزیابی کنم، آنگاه در مورد اشعارم شاید روح زنانه گی، روانی و بلاغت، جنبه های هنری و عاطفی و در مورد دکلمه، فصاحت و درست ادا کردن واژه ها با شناخت واژه های کلیدی و تکیه بر آنها، نداشتن لهجه، انتقال احساس و روح شعربه شنونده، و صدای نسبتن خوبم را -که بازهم هدیه خداییست-برجسته تر بدانم.

ــــ  ازشعر و شاعر تعاریف زیادی بعمل آورده اند. از نظرشما شعرچیست و شاعرکیست؟

ــــ  به نظر من شعر جوشش عاطفه و احساس در یک لحظه خاص الهامی شاعر است؛ شعر بیان لحظه های از خودبیگانگی شاعر است؛ شعر تسکین دردها، التهابها و هیجانهای شاعر است؛ شعر ترجمان اندیشه های ماورای ذهن بیدار شاعر است. 
شاعر هم کسیست که در درون خودش شاعر باشد؛ با جهان بیرون به نحوی رابطه برقرار کند که آدمهای غیر شاعر نمیکنند و شاید نمیتوانند؛ اشیا را طوری ببیند که دیگران نمیبینند و صداهایی بشنود که دیگران نمیشنوند.

ــــ  تا جایی که دیده میشود، نام خدا تعداد شاعران در فیسبوک نیز بسیار زیاد شده است. 
آیا ممکن است در باره سروده های آنان نیز ابراز نظر کنید؟

ــــ  من هر شعری تازه از شاعری ناشناخته را که ببینم، حتمن میخوانم و با همان شعر به تواناییهایش پی میبرم و به خاطر میسپارمش. اگر ببینم که شاعر مستعد و آگاه بر شعر است، شعرهای بعدی اش را هم دنبال میکنم و کامنت مینویسم و تشویق میکنم و هرگاه در مواردی از نظر وزن یا معنا یا دستور یا هر حنبه دیگری اشتباهی در یگان شعرش ببینم، با کمال اخلاص و بدون هیچ نیت بدی، فقط بخاطر کمک به خودش، با ملایمت تمام یادآوری میکنم. اگر ببینم دوست ندارد، دیگر نظر نمیدهم. در فیسبوک هرکسی را ببینی، شاعر است و جالب اینکه دوستانش هم هرگز نقص و عیب شعرش را یا نمیبینند یا نمیدانند ویا دل شان نمیخواهد دوست خود را برنجانند. گاهی حیران میشوم که چطور ممکن است چنین تعریفهایی نوشت، در حالیکه این نوشته حتا نثر ادبی هم نیست. گاهی به ذوق و آگاهی خواننده شک میکنم و گاهی متأثر و گاهی قهر و گاهی ناامید میشوم، اما چاره چیست؟

ــــ  چرا مگر نمیتوان چاره یی جست و جو کرد؟

ــــ  در صفحات اجتماعی چه میتوان کرد؟ جز اینکه بر شعر شاعری یگان نقدی، توضیحی، تذکری یا کم از کم اشاره‌یی داشته باشیم، اما متأسفانه کمتر کسی این کار را میکند و اگر هم بکند با دیلیت و جواب تند و حتا بلاک روبرو میشود. هر شاعر خود باید بکوشد تا معلومات ادبی خود را اپدیت کند؛ تجربه‌های تازه شعر را دنبال کرده، خودش هم دریافتهای تازه خود را در شعرش بگنجاند و زیاد شعر بخواند. اشعار گذشته‌گان را برای آموختن وزن و قافیه و صنایع ادبی و اشعار معاصران را برای آموختن زبان، فورم، ترکیبهای زبانی و تصاویر تازه شعر امروزی.

ــــ  طوری که میدانیم، شما به زبان اوزبیکی که زبان مادری تان نیز است، آثار زیادی دارید، هم منظوم وهم منثور. لطفاً درمورد وزن شعر اوزبیکی و تفاوت های آن با اساسات عروضی شعر فارسی و پشتو مطالبی بیان کنید.

ــــ  شعر اوزبیکی در اوایل در وزن هجایی بوده که تا حال در اشعار فولکلوریک زبانزد مردم است. با آمدن اسلام به شرق همانگونه که شعر فارسی وزنهای عروضی و فورمهای گوناگون از غزل تا قصیده و مسمط ها و غیره را قبول کرد، شعر اوزبیکی نیز این تحول را پذیرفت. در اشعار عروضی فارسی و اوزبیکی چه از نظر وزن، چه انواع ژانرها، چه فنون ادبی شعر و چه موضوعات، تفاوتی وجود ندارد، جز این که در دو زبان جداگانه و متفاوت اند. همانگونه که شعر فارسی قالب شکنی کرد و اوزان جدید نیمایی و حتا بی وزنی و فورمهای تازه را ایجاد کرد‌ -که از غرب گرفته شده بود- شعر اوزبیکی هم تحت تأثیر شعر روسی و ملل دیگر، دوباره به اوزان هجایی و بی وزنی و فورمهای تازه تغییر کرد. این پروسه در اوزبیکستان سریع و خیلی پیش رونما شد، اما در افغانستان در سال ۱۳۴۳ نخستین شعر سپید اوزبیکی چاپ شد، گو این که قبل بر آن هیچ نوع شعر اوزبیکی در مطبوعات افغانستان اجازه چاپ و نشر نداشت. حالا شعر اوزبیکی هر دو گرایش کلاسیک و جدید را همزمان پیش میبرد.

پایان مصاحبه
نوامبر 2017

ـــــــــــ
چند نمونه از سروده های خانم یارقین دیباج در قالب های مختلف به زبان های دری و اوزبیکی با ترجمه توسط خود شان.
ـــــــ
مهر تۉله قۉللرینگ
اېرکه لش یاغمیری بۉلگن زهاتی
یاغدو و تینیم شرشره سی
بۉلر 
بختلی ساچلریم

ترجمه:

دستهای تو
تا که باران نوازش میشود
آبشار نور و آرامش
میشود 
موهای خوشبختم
ـــ

یولدوزلر باتگونچه

آتینگنی مېنگه بېر!
قۉلیمنی قۉلگه آل!
بیرگه آدیم تشله یلیک
یولدوزیمیز باتگونچه
یوره گیمیز یاتگونچه

ترجمه:

نامت را به من بده
دستم را به دستت بگیر
بگذار همگام با هم برویم
تا آنجا که ستاره های مان غروب میکنند
و قلبهای مان از حرکت باز میمانند

اشعار دری:

غزل:

گیتار بزن کاین زن، دیوانه به رقص آید
در آتش دامانش، پروانه به رقص آید
بگذارکه دست شوق دور کمرش پیچد
بگذار که گیسویش بر شانه به رقص آید
می نوش و‌ بنوشانش، با نور بپوشانش
تا جام شراب سرخ مستانه به رقص آید
سرمست و غزلخوان شو، در پیکر او جان شو
در خانه تو مهمان شو، تا خانه به رقص آید
نانش به غزل آمیز، لبخنده به چایش ریز
تا در سر این سفره، صبحانه به رقص آید
افسون حلالی هست، در زخمه گیتارت
بنواز که هر جانی جانانه به رقص آید

قطعه:

تو را چگونه ز خاطر برم که هر لحظه
به خاطرم گذری و قرار من ببری؟
کجاست راه فراموشی و کجا ره خواب؟
و یا کجاست ره بیخودی و بیخبری؟
به سوی تو نتوانم که بال بگشایم
چسان هوای پریدن کند شکسته پری؟
تمام عمر برای تو زنده گی کردم
چگونه بیتو کنم عمر مانده را سپری؟
درون سینه به زندان کشیده ام آهم
ز بیم آن که مبادا به تو رسد شرری
ز خاطرم ببر ای دوست، یاد و خاطره هات
چو رفته ای، ز چه هر آن به خاطرم گذری؟

رباعیها:

از من بغلی ستاره تقدیم شما
یک قلب هزار پاره تقدیم شما 
شب آمد و صد وسوسه با خود آورد
یک خواب پر از نگاره تقدیم شما
ــــ
در چشمه چشمت غم دل میشویم
همچون گل سرخ از تنت میرویم
افسانه وصلتِ گل و باغ تنت
با ماه و ستاره و سحر میگویم

دوبیتیها:

کسی با مهربانی یاد من کرد
چه آسان آمد و در دل وطن کرد
ز شب یک روسری پوشاند بر من
و از صدها ستاره پیرهن کرد
ـــ
کجایی؟ ای ستاره، ای ستاره!
که شبها بیتو معنایی نداره
غم تنهایی ام را غمگساری
بزن چشمک، بخوانم با اشاره
ـــ
شكست بغض اين ديوار با من
غم افتادن آوار با من
سلام آفتاب گرم با تو 
شب تكرار در تكرار با من
فرید طهماس