عشق
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام ،زخمی سراپا، میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم ،خسته،آیا میشناسیدم؟
راه ششصدسالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
*****
دیوار
یک شعر تازه دارم، شعری برای دیوار
شعری برای بختک، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم، شعری برای رگبار
این شهرواره زنده ست، اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی، چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل، بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این آیینه های بیمار
عشقت هوای تازه ست، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم جان دوباره، من نیز
حل می شوم در اینان، این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد، وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من، همچون نسیم عیار
*******
پلنگ و ماه
خیال خام پلنگ من ، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش ، به روی خاک كشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من ، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری ، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز ، به یكدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده ، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه ، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی ، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافـت ولی به فکر پریدن بود
*****
دیوانه یا دیوانگی
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
********
شهر منهای وقتی که هستی،حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آیینه ها ضرب در تو ، بی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضرب در باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت ، مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم واکن که دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
*********
چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد
چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟
به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد
ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد
دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره
به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد
ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.
********
با چشم کهربایی کم رنگش
کاه لوار
همزادِ من
- اسب کهر -
به باغ درآمد
از شیهه اش که انگار
تشویش های اسطوره را
با اضطراب عصر می آمیخت
وحشت در دودمان درختان افتاد
و برگ ها
تمام فرو ریختند
شاید اگر درختی بودم
این بار هم
از کهربا و کافور
در خواب می گذشتم
و آن گاه
در صبحی از عقیق و زمرد
بیدار می شدم
اما ...
پاییز!
آه
پاییز!
ای ره گشای حسرت رستاخیز!
با رتبه ی دو پله فروتر،نیز !
*******
در چارچوب پنجره ی دریا
پشتت به آفتاب و
دلت بی تاب
تکیه بر آبگینه ی خوشبخت داده ای
بوی بهار نارنج
با هر چه در اتاق
آغشته است
آیا نسیم
از پرسه ی شمار تو
برگشته است؟
بوی خزه
صدای صدف نیست
این بوی گیسوی توست
که با صدای پچپچه ات
یاد آور ترانه های ته دریاست
دریا
از آسمان روی سر
آبی نیست
از انعکاس پیرهنت
آبی *****