زندگی نامه پل الوار
پل الوار (۱۹۵۲-۱۸۹۵) نام مستعار اوژن گرندل شاعر فرانسوى است که در
خانواده اى متوسط زاده شد و تحصیلات مقدماتى را در دبیرستان
کولبر Colebert انجام داد و در ۱۹۱۱ به علت ابتلا به بیمارى، تحصیل را رها کرد و
براى استراحت به کوهستان هاى سوئیس رفت و یک سال و نیم آنجا ماند. پس از بهبود و
بازگشت به پاریس به شعر دلبستگى یافت و براى اولین بار چند قطعه از اشعار خود را در
مجلات ادبى فرانسه به چاپ رساند. در سال ۱۹۱۴ به خدمت نظام احضار شد و در بخش
پرستارى انجام وظیفه کرد، در ۱۹۱۷ اولین دفتر شعر خود را به نام «وظیفه و نگرانى»
چاپ کرد و یک سال بعد در ۱۹۱۸ دومین دفتر شعرش با عنوان «اشعار براى صلح» به چاپ
رسید. الوار پس از پایان جنگ با آندره برتون، لوئى آراگون و فیلیپ سوپو آشنا شد و
با شرکت آنان «بیانیه شعر سوررئالیستى فرانسه» را امضا کرد.
الوار از جمله اولین کسانى بود که از مزایاى شعر ناهشیارانه و تفاوت آن با اشعار
هشیارانه سخن گفت و شعر را ناشى از حالت خودکار مغز آمیخته با اوهام (تخیل) دانست.
الوار از شاعران ردیف اول مکتب سوررئالیسم بود و سبک شخصى خاصى در این مکتب به
وجود آورد که او را در میان تمامى هنرمندان به چهره اى محبوب و ممتاز بدل کرد.
در سال ۱۹۲۴ پس از جدایى از همسرش (گالا) که براى الوار ضربه روحى بسیار سختى
بود دست از همه چیز برداشت و سفرى را به دور دنیا آغاز کرد و در بازگشت آثارى را
انتشار داد که همه از لحنى هیجان انگیز و پرشور خبر مى داد. از آن جمله «مرگ از
نمردن»، «پایتخت اندوه» و «چشمان پرثمر».
الوار در جنگ هاى داخلى اسپانیا شرکت کرد و در صف جمهورى خواهان به نبرد با
نیروهاى فرانکو پرداخت.
در هنگام اشغال فرانسه در ۱۹۴۲ به عضویت حزب کمونیست درآمد و از شاعران سرآمدنهضت مقاومت گشت.هنگامى که صلح به فرانسه باز مى گردد الوار شعر سیاسى را رها مى
کند اما شعرش همچنان مردمى است با رنگى از تغزل خاص فرانسوى
به عقیده ژان روسلو نویسنده «فرهنگ شعر معاصر فرانسه»: «پل الوار از میان
همه شاعران مکتب سوررئالیسم، کسى است که وسیع ترین تاثیر را بر نسل هاى جدید شاعران
گذاشت.»۶ مجموعه کامل اشعار پل الوار در ۱۹۶۲ در پاریس به چاپ رسید. الوار در شعر
به رهایى ذهن از قیود و محدودیت قوانین زیبایى شناسى و اخلاق پایبند است و شعر را
بدون دخالت و خواست شاعر، به راه آزادى و الهام محض مى کشاند و موضوع آن را بر
مبناى عصیان درباره وضع کنونى بشر مى نهد.
پل الوار اگرچه به مکتب سوررئالیسم تعلق داشته و در اشعارش زبانى استعارى و موجز
و گاه نامفهوم به کار مى برد، با این همه مسائل مورد بحث الوار به زمان معینى بستگى
ندارد. وى مرکزیت را نفى مى کند، اشیا را از بین مى برد و در شعرش تنها انسان باقى
مى ماند و بس. موضوع شعر درنظر الوار کشف واقعیت است، صداى الوار پرطنین و رساست.
الوار با آنکه از سیر و سلوک و عرفان بازى هاى رایج در شعر اروپایى به کل دور است و
حتى به طور آشکار نفى مسائل ماورالطبیعه مى کند ولى بنا به گفته برخى از مهمترین
منتقدان ادبیات فرانسه از جمله پیربودافر گویى همواره رنگ و بویى از مذهب و کلام
مذهبى در شعر الوار وجود دارد که گاه حتى با آیه هایى از کتاب مقدس (عهد عتیق) پهلو
مى زند. او اگرچه استاد شعر سوررئالیستى است، در شعر غنایى فرانسه نیز مقامى شامخ دارد.
*******
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو ،
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر .
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمق اند ...
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی .
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست !
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم
*******
چشم اندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد ،
چشمه هایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا می دارد ،
راه هایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند می زند ،
بیشه هایى که پرندگانش
پلک هاى تو را می گشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بى ابر تو باز تابیده
جهان یگانه ى من
کوک شده ى سبُک من
به ضرب آهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند.
"ترجمه:احمد شاملو"
تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی زيسته ام دوست می دارم
براى خاطر عطر گستره ى بيکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب می شود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى دارم
تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست می دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس اندک میبينم.
بی تو جز گستره اى بی کرانه نمى بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينه ى خويش گذشتن نتوانستم
می بايست تا زندگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش می برند.
تو را دوست می دارم براى خاطر فرزانگی ات که از آن من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها که به جز وهمى نيست دوست میدارم
براى خاطر اين قلب جاودانى که بازش نمی دارم
تو میپندارى كه شَکى، حال آن که به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم.
"ترجمه:احمد شاملو"
*******
رنج چونان تيغه ى مقراضى است
که گوشت تن را زنده زنده می درد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گياه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنام هاى شوربختى و بیداد را
من به روزگارى ناپاک زیستم
که حظّ بسى کسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.
در شب خويش اما
جز آسمانى پاک رویایی نداشتم.
بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست میتوانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.
آسمان، دریا، خاک
مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.
اين جا کسى آرمیده است که زیست،بی آنکه شک کند
که سپیده دمان براى هر زنده زنده ای زیبا است
هنگامى که میمرد پنداشت به جهان میايد
چرا که آفتاب از نو میدمید.
خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانه هاى خود
و از شانه هاى مسکین ترین برادرانم
اين بار مشترک را که به جانب گورمان میراند.
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشنتر است
نگاه هاى بی مِه و بی پشیمانى را به یاد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه میدهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى میکنیم.
"ترجمه:احمد شاملو"
*****
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن می نویسم نامت را
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را
بر تصاویر فاخر،روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان می نویسم نامت را
بر جنگل و بیابان،روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را
بر شگفتی شب ها،روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن،می نویسم نامت را
بر ژنده های آسمان آبی ام،بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه می نویسم نامت را
روی مزارع ، افق،بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها می نویسم نامت را
روی هر وزش صبحگاهان،بر دریا و بر قایق ها
بر کوه از خرد رها می نویسم نامت را
روی کف ابرها،بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا می نویسم نامت را
روی اشکال نورانی بر زنگ رنگها
. بر حقیقت مسلم می نویسم نامت را
بر کوره راه های بی خواب،بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر،می نویسم نامت را
روی چراغی که بر می افروزد،بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم می نویسم نامت را
بر میوه ی دوپاره،از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم،می نویسم نامت را
روی سگ لطیف و شکم پرستم،بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش می نویسم نامت را
بر آستان درگاه خانه ام،بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک می نویسم نامت را
بر هر تن تسلیم،بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید می نویسم نامت را
بر معرض شگفتی ها،بر لب های هشیار
بس فراتر از سکوت می نویسم نامت را
بر پناهگاه های ویرانم،بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملالم می نویسم نامت را
بر ناحضور بی تمنا،بر تنهایی برهنه
روی گام های مرگ می نویسم نامت را .
بر سلامت بازیافته بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد می نویسم نامت را
به قدرت واژه ای،از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو من زاده ام
تا بخوانمت به نام :
"آزادی "
*********
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم
"برگردان : محمد رضا پارسایار"