فرض که من کسی را دوست دارم
آیا صرفا به خاطر یگانگی آن دیگری است که دوستش دارم؟
آیا من عاشق تو ام بخاطر کسی که هستی؟
آیا من عاشق توام بخاطر طبیعت تو یا زیبایی ات یا استعدادت؟
آیا ما عاشق افراد می شویم یا عاشق چیزی در مورد افراد؟
فرق میان چه چیزی و چه کسی دل را دچار دوگانگی می کند می گویند عشق دل را تکان می دهد.
آیا دل من از عشق کسی که کاملا یگانه است می لرزد؟ یا عاشق روش آن یک نفر هستم؟
از طرف دیگر وقتی پی میبریم که دیگری به عشق ما وقعی نمی نهد، عشق می میرد،
پس در مرگ عشق ما دست از دوست داشتن می کشیم نه بخاطر وجود دیگری بلکه بخاطر این چنین و آن چنان بودن دیگری.
این سر گذشت عشق است، هسته ی عشق بین چه چیزی و چه کسی تقسیم میشود.
بودن چیست اولین سوال فلسفه است.
سوال بودن به نوبه ی خود همیشه بین چه چیزی و چه کسی تقسیم شده است
آیا " بودن" بودن کسی است یا چیزی؟
هر کسی که عاشق می شود یا عاشق است یا دیگر عاشق نیست در این تقسیم بندی بین چه چیزی و چه کسی گرفتار است.
همه می خواهند به راستی و یگانگی عاشق باشند اما می بینند که آن دیگری تمام مشخصات خصوصیات و ظواهری که یک فرد را واجد دوست داشتن می کنند، ندارد
بنابر این فرق میان "چه چیزی وچه کسی" وفاداری را تهدید می کند .
ژاک دریدا
*******
ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر
اگزیستانسیالیسم، فلسفهای است که به هستی یا وجود میپردازد، و یکی از مهمترین مکاتب فکری غرب به شمار میرود. میتوان گفت از آن زمان که «انسان» و وضعیت برخاسته از شرایط اجتماعی او، مرکز توجه اندیشمندان قرار گرفت، خود این «عرصهی توجه»، دائم دستخوش تغییر و دگرگونی شد. به بیانی هر عرصهی توجهی، به مثابه دری بود گشوده به روش، فضا و قلمروی جدید در نحوهی درک و فهمی که پژوهشهای انسانشناسانه میبایست بر مبنای آن انجام گیرد.
دلیل انتخاب ژان پل سارتر (1905ـ 1980)، به عنوان نمونهی موردی این مکتب فکری، شهرت وی و شاید حتا بتوان گفت هموزن بودن نام او با این مکتب فکری است. آنچه تحت عنوان «اگزیستانسیالیسم سارتر» پیش روی خود داریم، تفکر وجودی شسته رفتهی سارتر است و در حقیقت مبتنی بر کتابیست که وی مقولات مورد تأیید اندیشهی خود را با دقت و احتیاط در آن منتشر کرده است،آنهم به دلیل دفاع از تفکرات اگزیستانسیالیستی خود.
بنابراین به نظر طبیعی میرسد که در این کتاب خبری ازآن دسته مقولاتی نباشد که هیاهو به پا میکنند منظور همانهایی است که در کتاب «هستی و نیستی» وجود دارند، که شاید مهمترین آنها رابطهی است که سارتر بین «آزادی، دیگری، و گناهکاری» میبیند. و بالاخره نکتهی دیگر اینکه، فلسفهی اگزیستانسیالیستی وی از بسیاری جهات مدیون آموزههای "بودشناس" معروف، مارتین هایدگر است.
تفسیر سارتر از اگزیستانسیالیسم هم بیانگر پیوند با «اصالت بشر» است و هم متضمن تفاوت اومانیسم اگزیستناسیالیستی و اومانیسم ایدآلیستی قرن هجده، وی بزرگترین تفاوت را در نحوهی درک «مفهوم بشر» میداند. به عنوان مثال، یک فرد اگزیستانسیالیست، بر خلاف ایدالیستها معتقد نیست که آدمی از طبیعت و سرشتی «پیشاپیش شکلیافته» برخوردار است. به عبارتی از نظر سارتر چیزی به نام طبیعت بشری وجود ندارد، بلکه بر عکس معتقد است که آدمی، آنچیزی است که از خود میسازد. سارتر این اصل را، که در واقع اصلی «درونگرا»ست، (یعنی به خود آدمی برمیگردد)، نخستین اصل اگزیستانسیالیسم میداند. ضمن آنکه معتقد است این اصل به بنیانیترین ایدهی اگزیستانسیالیسم راه میبرد، منظور همان ایدهی بسیار مهمی است که میگوید: وجود بر ماهیت مقدم است.
مطابق تفکر اگزیستانسیالیستها، انسان به لحاظ وجودی، عاری از سرشت و طبیعت است و سرنوشت از پیش تعیین شدهای ندارد، این بدین معنی است که وقتی به دنیا میآید، هیچ هویتی ندارد. یعنی هویت او همزمان و در عین حال به طور مستقیم از طریق زندگی کردن، انتخابها و تصمیمگیریهایاش شکل میگیرد. و این بدین معنی است که انسان بر خلاف اشیاء، ماهیت پیشاپیش طراحی و تعیین شدهای ندارد. مثلا، یک قیچی، برای آنکه ساخته شود نخست طرحش در ذهن سازندهی آن شکل گرفته است. به عبارتی ماهیت وجودی قیچی، قبل از موجودیت آن وجود داشته است. حال آنکه در خصوص انسان هرگز نمیتوان این تصور را داشت. زیرا همانگونه که گفتیم به باور اگزیستانسیالیستها، انسان، همان چیزی است که خود از خویشتن میسازد. و از قضا به همین دلیل هم سارتر برای این ساختن نقشی هنرمندانه قائل است. اما اکنون این پرسش شکل میگیرد که انسان چگونه آن هویت وجودی را میسازد.
از نظر سارتر، انسان در هر گامی که برای زندگی خود برمیدارد، به مثابه یک طرح عمل میکند. او اصلا انسان را پیش از هر چیز طرحی میداند که در درونگرایی خود میزید. منظور از طرح چیزی است که نفس خواست و آرزوی به انجام رساندن این یا آن عمل را در بر میگیرد اشاره به نحوهی هستی انسان است، که در به انجام رساندن این یا آن چیز، خواست و آرزو، نه تنها خود را به مثابه موجودی مطرح شونده تجربه میکند، بلکه عملاً به ساختن ماهیت خود در آن موقعیت طلب شده، مشغول میشود. اما برای آنکه آدمی بتواند مطرحشونده، و هویتساز خود باشد، لازم است از آزادی انتخاب و تصمیمگیری برخوردار باشد. سارتر معتقد است که انسان از چنین آزادی و قدرت انتخاب برخوردار است، اما چیزی در این آزادی و توانایی وجود دارد که آدمی را به احساس مسئولیت وادار میکند: چیزی، چون دلهره.
به گفتهی وی دلهره، زمانی به آدمی روی میآورد که بداند انتخابهایاش، ملتزم به حقوق دیگران و قانون بشریت است. در این معنا نه تنها موجودیت خود، را از طریق راه و روش زندگی تعیین و انتخاب میکند، بلکه اضافه بر آن، قانونگذاری است که با انتخابی که به انجام رسانده، جامعهی بشری را نیز انتخاب میکند، چنین فردی نخواهد توانست از احساس مسئولیت تمام و عمیق بگریزد. مسلماً بسیاری از مردم میپندارند که با انجام فلان کار، فقط خود را ملتزم میسازند و هنگامی که به آنان گفته شود: راستی اگر همهی مردم چنین کنند، چه خواهد شد؟
با بیاعتنایی جواب میدهند که: همهی مردم چنین نمیکنند. اما در حقیقت باید همیشه از خود پرسید:
اگر همه چنین کنند چه پیش خواهد آمد؟
نکتهای که سارتر در دامن زدن به دلهرهی اگزیستانسیالیستی، از آن پرده برمیگیرد، این واقعیت است که با وجودیکه هیچ سرمشق و نشانهای برای آنکه بدانیم کدام انتخاب را باید انجام دهیم نداریم، عمل و انتخابمان نمونه و سرمشق به شمار خواهد آمد. اکنون اگر بخواهیم این وضعیت بغرنج و احساسِ تلخ ناشی از آنرا که ظاهراً انسان را بالاجبار درگیر آن می کند، با اصطلاحی خاص توضیح دهیم، سارتر ترجیج میدهد با «وانهادگی» بیان شود. او اصلا معتقد است که وانهادگی با دلهره همراه است. دلهرهای که ـ چنان که دیدیم ـ سروکلهاش از طریق انتخاب و آزادی انتخاب پیدا شد.
بدین معنا، سارتر، ما را با سطح دیگری از «آزادی» مواجه میسازد. وی بر اساس همان دلهرهی وجودی و رابطهاش با آزادی میگوید: "اگر به راستی بپذیریم که وجود مقدم بر ماهیت است، دیگر هیچگاه نمیتوان با توسل به طبیعت انسانی خداداد و متحجر، مسائل را توجیه کرد. به عبارت دیگر جبری وجود ندارد. بشر آزاد است، بشر آزادی است. از طرفی، دیگر در برابر خود، ارزشها یا دستورهایی که رفتار ما را مشروع کند، نخواهیم یافت. بنابراین، ما در قلمرو تابناک ارزشها، نه در پشت سر، عذری و وسیلهی توجیهی میتوانیم یافت، نه در برابر خود. ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواه ما باشد. این معنی، همان است که من با جملهی «بشر محکوم به آزادی است» بیان میکنم".
اکنون در برابر معروفترین عبارت سارتر قرار داریم:
"بشر، محکوم به آزادی است "
روی سخن سارتر، انسان مدرنی است که به گفتهی داستایوسکی «اگر واجبالوجود نباشد، هر کاری مجاز است». انسانی که پس از بیرون راندن واجبالوجود (خدا) از زندگی خود، نه در خود و نه در بیرون از خود، نقطهی اتکایی برای ارزشهایش ندارد.
اما آیا واقعاً چنین است؟
****
بلاخره همه یک روزی می میرند و صد سال که بگذرد ، دیگر هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمی کند. پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری.
گریه_ی_آرام
کنزابورو_اوئه
درجستجوی_خرد
✍️زمانی یک محصل مشتاق بود که می خواست خرد و بصیرت را به دست آورد. در پی تدبیر، نزد #سقراط خردمندترین مرد شهر رفت. سقراط مسن بود و معلوماتی در باب بسیاری مسائل داشت. آن پسر از دانای شهر پرسید چگونه می تواند به چنین مرتبه استادی دست یابد. چون سقراط مردی کم حرف بود ترجیح داد صحبتی نکند و فقط با مثالی پاسخ او را بدهد.
او پسرک را به ساحل دریا برد و در حالی که هنوز لباس هایش را بر تن داشت مستقیم به داخل آب رفت. او عاشق این بود که کارهایی این چنین غریب انجام دهد، مخصوصاً وقتی که قصد اثبات موضوعی را داشت. آن شاگرد به سرعت از دستور او پیروی کرد و به داخل دریا قدم گذاشت و به سقراط در جایی که آب دقیقاً زیر چانه ی آنان بود ملحق شد. سقراط به چشمان محصلش عمیقاً نگریست و سر او را با تمام قدرت به زیر آب فشار داد.
متعاقب آن، کشمکش در گرفت و درست پیش از آن که جانی گرفته شود، سقراط اسیرش را رها کرد. پسر سریعاً سرش را از آب خارج کرد و با حالت خفگی از آب شور و نفس نفس زنان، به اطراف به منظور پرسش کردن و تلافی کار سقراط نگریست. شاگرد حیرت زده دید که پیرمرد صبورانه در ساحل منتظرش است. وقتی شاگرد به ماسه ها رسید، خشمگینانه فریاد زد: « چرا سعی کردی مرا بکشی؟ » مرد دانا به آرامی با سؤالی پاسخ او را داد: « پسر وقتی زیر آب بودی، و اطمینانی از فردای خود نداشتی، چه چیزی را بیش از همه در دنیا می خواستی؟ »
شاگرد چند لحظه تأمل کرد، بعد به بینشی رسید. به نرمی گفت: « می خواستم نفس بکشم. » سقراط که حالا با لبخندی بزرگ موضوع را برای پسرک روشن می کرد دلجویانه به پسر نگاهی کرد و گفت: « آها، وقتی خرد و بصیرت را به شدت تنفس کردن خواستی، آن زمانی است که آن را به دست خواهی آورد.
نامه_به_پدر
فرانتس_کافکا
چیزی که تمام وجود مرا مجذوب می کند دلیلی ندارد که حتی ذره ای هم در تو اثر کند و بر عکس،
چیزی که در نظر تو معصیت است ممکن است در نظر من معصومیت باشد.
چیزی که برای تو وخامتی به دنبال ندارد، ممکن است برای من حکم سنگ قبر را داشته باشد...!
گفتگو با کافکا
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.» ...!
گفتگو_با_کافکا
گوستاو_یانوش