اشعار و زندگی نامه لویی اراگون

لویی آراگون: شاعر عشق و انقلاب


<font size="2"><strong>لویی آراگون</strong> و <strong>لئو فره</strong>،<strong> </strong>یکی از هنرمندانی که تعداد زیادی از اشعار شاعر را در قالب ترانه اجرا کرده است.</font>
لویی آراگون و لئو فره، یکی از هنرمندانی که تعداد زیادی از اشعار شاعر را در قالب ترانه اجرا کرده است.
لویی آراگون (١٩٨٢-١٨٩٧) در تاریخ ادبیات معاصر فرانسه نویسنده و شاعری توانا شناخته می شود که از یک سو به دلیل اشعار عاشقانه و از سوی دیگر به خاطر جبهه گیری و عقاید سیاسی اش، پیوسته مورد توجه محافل ادبی، مردم و جریان های چپ سیاسی قرار داشته است.
اما علاوه بر این خصوصیات، باید افزود که آثار او،  بر پنجاه سال ترانه سرایی فرانسه سایه افکنده است.
آراگون فعالیت ادبی خود را در دوره ای آغاز کرد که هنر و ادب در اروپا جوششی استثنایی داشت: سال های آخر جنگ اول جهانی و انقلاب روسیه، با جنبش ها و گرایش های رنگارنگ در ادبیات، هنرهای تجسمی و موسیقی همراه  بودند که شخصیت های بزرگی مثل پیکاسو، آندره برتون  و یا لوییس بونوئل را به هم پیوند می داد.
در چنین فضایی بود که جنبش داداییسم و سپس به دنبال آن، سوررئالیسم به وجود آمد.

<font size="2"><strong>آراگون</strong> و همسرش، خانم <strong>السا تریوله</strong></font>

آراگون و همسرش، خانم السا تریوله
آراگون خیلی زود با این دو جنبش اخیر همراه شد، اما در نهایت به هیچ کدام چندان دل نبست و به تعهد سیاسی و کمونیسم گرایید. از این زمان به بعد، درونمایه های سیاسی و انقلابی- کارگری در اشعار او ظاهر شد و تا اواسط دهۀ پنجاه ادامه پیدا کرد.
از طرف دیگر، آشنایی او با یک شاعرۀ روس تبار، خانم السا تریوله* که از اقوام مایاکوفسکی بود، زندگی عاطفی اش را دگرگون کرد.
آراگون تا مرگ همسرش السا، در کنار وی ماند و اشعار زیادی به خاطر او سرود. این اشعار را امروزه جزو زیباترین اشعار عاشقانۀ زبان فرانسۀ معاصر می دانند.

تسلط استثنایی او برمیراث ادبی، وشناخت بی نقصی که از ظرایف فنی شعر داشت، بدون شک در خلق این آثار نقش مهمی دارند، اما فراتر از دغدغه های فنی، در شعرهای عاشقانۀ آراگون، صداقتی هست که بلافاصله به دل می نشیند. ستایش السا - معشوق همیشگی که معمولاً در نقش "معلم عشق" ظاهر می شود- گهگاه با ملاحظاتی کوتاه و بسیار موجز در بارۀ زندگی، مرگ، دنیا و دردها و خوشی هایش همراه است که جذابیتی تأثرانگیز برای خواننده ایجاد می کند. مثلاً وقتی در میانۀ شعری عاشقانه، می گوید: "تا بیایی زندگی را یاد بگیری دیر شده (تمام شده)"، با همین ملاحظۀ کوتاه و مختصر، خواننده را به فکر وا می دارد و متأثر می کند.

شاید همین ایجاز و سادگی بسیار مؤثر، یکی از دلایلی باشد که آهنگسازان و خوانندگان و ترانه سرایان فرانسوی را خیلی زود به فکر انداخت که شعرهای عاشقانۀ آراگون را در قالب ترانه در آورند.
علاوه بر این، ساختمان محکم اشعار و حضور قافیه ها و وزن های مناسب نیز مسلماً کار آهنگسازان را آسان تر کرده است.


<font size="2">سخنرانی <strong>آراگون</strong> برای دانشجویان انقلابی در وقایع سال ۱۹٦۸. <strong>دانیل کوهن- بندیت</strong>، رهبر معروف جنبش دانشجویی، معروف به "جوانک موسرخ" دستش را بلند کرده است.</font>

سخنرانی آراگون برای دانشجویان انقلابی در وقایع سال ۱۹٦۸. دانیل کوهن- بندیت، رهبر معروف جنبش دانشجویی، معروف به "جوانک موسرخ" دستش را بلند کرده است.


سروده هایی برای عدالت

اگرچه اشعار عاشقانۀ آراگون به لطف اجراهای متعدد خوانندگان بزرگ، شهرت و محبوبیتی فراگیر یافته اند، اما شعرهای سیاسی و اجتماعی او هم از دنیای ترانه و موسیقی کنار نمانده اند.

<font size="2">پوستری که نازی ها به در و دیوارهای شهرهای فرانسه چسبانده بودند و به "آفیش سرخ" معروف شد.</font>

پوستری که نازی ها به در و دیوارهای شهرهای فرانسه چسبانده بودند و به "آفیش سرخ" معروف شد.

خیلی از شعرهای سیاسی و اجتماعی آراگون هنوز کهنه نشده اند. شاید خوشبختانه، بیشتر تندروی ها و قضاوت های عجولانه و ساده لوحانۀ سیاسی او، در قالب نثرند و در عوض، مفاهیمی که در شعر آورده شده، بار انسانی و ماندنی تر دارند.

"روزی خواهد آمد
"روزی نارنجی رنگ
"روزی مثل پرنده ای
"بر بلندترین شاخسار"...

<font size="2"><strong>موریس تورز</strong>،<strong> </strong>از رهبران حزب کمونیست فرانسه، <strong>لویی آراگون</strong> و <strong>پیکاسو</strong></font>

موریس تورز، از رهبران حزب کمونیست فرانسه،لویی آراگون و پیکاسو
روشن است که در این شعر بسیار معروف،آراگون به ایدئولوژی کمونیسم نظر دارد، اما هیچ واژه یا عبارت یا اصطلاحی که متعلق به زبان سیاسی و ایدئولوژیک باشد در کل شعر نیامده است.
درهمین شعر که بارها به صورت ترانه اجرا شده، آراگون از ظلم انسان به انسان و بی عدالتی هم سخن می گوید اما باز با توسل به اشاراتی از قبیل "از برادران وحشی ام ناامید شده ام"...

در شعری دیگر، آراگون سربازهای خسته و فرسودۀ جبهه های جنگ را وصف می کند. واقعیاتی که به چشم خود در میدان پروحشت جنگ اول دیده بود. اما در این شعر هم از شعار خبری نیست. توصیف ها دقیق اند و در بازسازی جزییات موفق: بوی عرق تن، توتون و لباس پشمی سربازها، یا جوان های هنرمند و پراستعداد که بیهوده کشته می شوند یا سربازانی که "بدون چشم و چهره" از جبهه بازمی گردند.

هیچیک از این توصیفات کهنه نشده اند. شعر آراگون را می توان برای همۀ جبهه ها و همۀ جنگ ها همچنان خواند و همچنان همراه با شاعر، از بیهودگی اینهمه خشونت و آدمکشی حیرت کرد.

بی دلیل نیست که تاکنون چند نسل از بهترین خوانندگان فرانسوی، اشعار لویی آراگون را اجرا کرده اند. حداقل از دهۀ پنجاه قرن گذشتۀ میلادی، تا این نخستین دهۀ قرن بیست ویکم، نه تنها حقیقت شاعرانۀ آراگون کهنه نشده، که شیوۀ گفتار او نیز زیبایی و سلاست خود را حفظ کرده د.


آهنگی از اسپانیا، 
همچنان در گوشم طنین‌انداز است 
که هر زمان در لوح ضمیرم 
آن را به خاطر می‌آورم
ضربان قلبم تندتر می‌شود 
و خونم به جوش می‌آید
آخر چرا آسمان بالای سر ما
 این چندان گرفته و دلگیر می‌نمود!
آهنگی را به خاطر دارم، 
شبیه نجوای دریاهای آزاد،
شبیه فریاد پرندگان مهاجر،
صدایی که در سکوت انباشته می‌شود،
هق‌هق خفه‌ی دریاهای شور بر فاتحین خود
آهنگی را به خاطر دارم 
که در شبانگاهان صفیرزنان بود،
در روزگاران بی‌آفتاب
و در دوران خالی از شوالیه‌ها
که شب را پاس دارند،
زمانی که کودکان از مهابت بمب‌ها می‌گریستند، 
ودر شبستان‌ها و سردابه‌ها و مغاک‌های زیرزمینی
یک مشت مردم خوب،
رؤیای نابودی استبداد را در سر داشتند .
آهنگی که با گوش شنیده می‌شد 
و با جان احساس می‌شد.
آهنگی که زخم‌ها را باز می‌کرد 
و عقده‌ها را می‌ گشود .
هیچ‌کس یارای گفتن نغمه‌ای را که در گلو داشت،نداشت،
همه‌ی حرف‌ها و حدیث‌ها منع شده‌بود .
دنیا از دردی مزمن در عذاب بود .
به‌عبث من تم اصلی ناهنجار و ناگوار آن را
جست‌وجو می‌کنم
جایی که جهان جز سرشک چیزی در دامان ندارد
خاطره‌ی آب‌های رفته از جوی 
ای منادی! دوباره بیآغاز و ندا در ده،
پیش‌ها به شنیدن تو ما جملگی به پا می‌خاستیم ،
اما امروز کس نمانده تا این حال را تجدید کند .
جنگل‌ها خاموش‌اند،
سرایندگان برای همیشه باغ را ترک گفته‌اند .
می‌خواهم به خود بباورانم که هنوز هم در قلب آن سرزمین
نوای موسیقی مترنــّم است،
هرچند در پرده و در خفا .
سرانجام این فرزند گنگ 
به سخن درخواهدآمد و این مفلوج
به ندای پیروزی به پا خواهدخاست.
سرانجام آن روز پــِی‌ خجسته فراخواهد رسید
که گره از ابروی پسر آدم گشوده‌ شود
و انسان در آن بامداد دل‌انگیز
نغمه‌ ی روح‌پرور خود را 
به خاطر زیبایی‌های زندگی
و درختان به‌گل‌ نشسته دوباره سردهد.
 ********

شما نه خواستار شهرت بودید ،
نه خواستار اشک ، 
نه خواستار مرثیه ،
نه خواستار نیایش مردگان .
یازده سال چون باد گذشت یازده سال !
شما تنها سلاح تان را به کار برده بودید .
چشمان پارتیزان ها به مرگ کور نمی شود ،
نگارهایتان را بر دیوارهای شهر ما کوبیده بودند
سیاه از ریش و از شب ژولیده تهدید آمیز
دیوارکوبی که به لکه ای خون می ماند
از آن روی که تلفظ نام هایتان دشوار است
اثرش به وحشت انداختن رهگذران بود .
گویی کسی ترجیحا شما را فرانسوی نمی دید .
مردم روز هنگام چشمی برای دیدن شما نداشتند
به زمان آتش بس اما انگشتانی سرگردان
زیر نگارهایتان نوشته بودند "مردند برای فرانسه"
و از آن پس بامدادان محزون دگرگون شدند .
همه چیز به رنگ یکدست برفکی بود
اواخر فوریه برای آخرین نفس های شما
در آن دم بود که یکی از شما به آرامی گفت :
"خوشا همه خوشا آنانی که زنده می مانند "
من می میرم بی هیچ کینه ای به ملت آلمان
بدرود رنج و لذت بدرود تمامی گل ها
بدرود زندگی بدرود نور و باد
خوشبخت به خانه ی بخت برو و مرا به یاد آر گاهی
تویی که در زیبایی دنیا باقی می مانی
هنگامی که دیرتر همه چیز در اریوان به پایان می رسد
تپه روشن است از آفتاب پرنور زمستانی
چه زیباست زندگی و چه دلم شکسته
عدالت بر قدم های پیروز ما بازمی گردد
زیبای من ای عشق من یتیم من
می گویمت زندگی کن و پسری بیاور به دنیا
بیست و سه تن بودند آن دم که شکفتند تفنگ ها
بیست و سه تن دلداده پیش از موعود
بیست و سه تن بیگانه و با این حال برادران مان
بیست و سه عاشق زندگی تا حد مردن

بیست وسه تنی که فریاد زدند فرانسه و فروریختند
********

دستانت را به من بده

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده ‏ام
بس رویا دیده ‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‏ ام
دستانت را که به پنجه‏ های نحیفم می‏ فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می ‏شوند
مثل آب درونم می ‏تراوند
هرگز دانسته ‏ای که چه بر من می‏گذرد
چه چیز مرا می ‏آشوبد و بر من هجوم می ‏برد
هرگز دانسته‏ ای چه چیز مبهوتم می‏ کند
چه چیزها وا می ‏گذارم وقتی عقب می‏ نشینم؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می‏ شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی ‏دهن، بی‏ چشم، آیین ه‏ای بی‏ تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده‏ ای
لحظه‏ای که شکاری را در خود می‏ فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ‏ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می ‏آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی اگر لحظه‏ ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است

که جانم آنجا برای ابد خفته است
    ********
                 

از نو گل سرخی می آفرینم برای تو

از نو گل سرخی می آفرینم برای تو
گل سرخی وصف ناشدنی برای تو
دست کم این چند کلمه ترتیب مشخص نمازش را حفظ می کنند
آن گل سرخی را که تنها کلماتی به دور از گل سرخ وصفش می کنند
به همانگونه که فریاد سرمستی و اندوه فراوان را
از ستارگان لذت بر فراز مغاک عمیق عشق ترجمه می کنند
گل سرخی از انگشتانی ستایشگر می آفرینم برای جوانی
که چون به هم گره می خورند رواقی می سازند
اما پس از آن به ناگاه گلبرگ ها همه فرو می ریزند
گل سرخی می آفرینم برای تو
در زیر مهتابی های عشاقی که جز آغوششان بستری ندارند
گل سرخی در دل چهره هایی از سنگ تراشیده
که بدون بهره گیری از حق اعتراف مرده اند
گل سرخ دهقانی که قطعه قطعه شده
پس از آنکه بر مینی در مزرعه اش پا گذاشته است
بوی ارغوانی حرفی که تازه کشف شده است
و نه به توهین و نه به تحسین خطابم می کند
قرار دیداری که هیچکس بدان نیامده است
ارتشی مسلح در پرواز در روزی با وزش بادهایی سهمگین
صدای قدمی مادرانه در برابر دروازه های زندان
آواز مردی در زمان خواب نیمروز در زیر درختان زیتون
خروس بازی در ییلاقی مه گرفته
گل سرخ سربازی از وطن بریده
چه بسیار گل های سرخ که می آفرینم برای تو
آنگاه که الماس ها در آب دریاها شناورند
آنگاه که قرون گذشته در غبار جو زمین غوطه ورند
آنگاه که رویاها تنها در سر کودکان شکل می گیرند
آنگاه که قطره های اشک بسیاری از ناگفته ها را باز می تابند
********                                                                                     

شبم جز غیاب تو نیست

شبم جز غیاب تو نیست
زخم‏ هایم جز از پیشم رفتن‏ هایت
جز تو چیزی آنِ من نیست
بی تو همه چیز دروغ است
بی‏ تو همه حالم خراب است
زنده ‏ام در انتظارت
که دستت را به دست بگیرم
می‏ میرم و قلبم می‏ شکند
از تصور بی‏ مهری
خیال جدا شدنت از راهم
عشق من، ای مایه‏ ی اندوهم
روزی از ماه می
در گذشته‏ ای چندان دور
از من گریختی
چه ماه بدی بود
و چه دوستت داشتم
هرگز مرا نبخشیدی
جوان بودم و با اشتیاق دوستت داشتم
حالا این منم، منی دیگر
اشک‏ هایم را بر دستان عریانت می‏ریزم
و عشقم را زیر پاهایت
******
     

اما این عشق از آن من و توست

عشق شاد وجود ندارد
آدمی زاده را نصیبی نیست
نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل
و چون می پندارد که بازو می گشاید
سایه اش سایه ی یک چلیپا ست
و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد
آن را خفه می کند
زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است

عشق شاد وجود ندارد
زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است
که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند
از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل
وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟
دو واژه ی «زندگی من» را بگویید
و از ریزش اشک خودداری کنید

عشق شاد وجود ندارد
ای زیبا عشق من ، ای عزیز ، ای داغ من
چون پرنده ی مجروحی به هر سو می برمت
و دیگران ، بی آنکه بدانند ، به گذار ما می نگرند
و ترانه هایی را که من سروده ام
از پی من باز می خوانند
ترانه هایی که چه زود در پیش چشم زیبای تو خوار شدند

عشق شاد وجود ندارد
دیگر زمان آنکه زیستن بیاموزیم دیر گشته است
بگذار دل های ما در دل شب با هم بگریند
برای کمترین ترانه چه غم ها باید خورد
به بهای یک لذت چه ندامت ها باید برد
به آهنگ یک تار چه ناله ها باید کرد

عشق شاد وجود ندارد
عشقی نیست که در گرو دردی نیست
عشقی نیست که مایه ی رنجی نیست
عشقی نیست که نپژمراند
ای عشق من ، تو نیز چنینی
عشقی نیست که سیراب از سرشک نباشد
عشق شاد وجود ندارد
اما این عشق از آن من و توست
*****٫*      

چشمان‌ تو هنگامی كه‌ اشك‌ در آن‌ می درخشد

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ كه‌ چون‌ خم‌ می شوم‌ از آن‌ بنوشم‌
همه‌ی خورشيدها را می بينم‌ كه‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند
همه‌ی نوميدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو می افكنند تا بميرند
چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ كه‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ی خود را ازدست‌ می دهم‌

اين‌ اقيانوس‌ در سايه‌ی پرندگان‌ ، ناآرام‌ است‌
سپس‌ ناگهان‌ هوای دلپذير برمی آيد و چشمان‌ تو ديگرگون‌ می شود
تابستان‌، ابر را به‌ اندازه‌ی پيشبند فرشتگان‌ بُرش‌ می دهد
آسمان‌، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها ، چنين‌ آبی نيست‌

بادها بيهوده‌ غم‌های آسمان‌ را می رانند
چشمان‌ تو هنگامی كه‌ اشك‌ در آن‌ می درخشد ، روشن‌تر است‌
چشمان‌ تو ، رشك‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌
شيشه‌ ، هرگز ، چون‌ در آنجا كه‌ شكسته‌ است‌ ، چنين‌ آبی نيست‌

يك‌ دهان‌ برای بهار واژگان‌ كافی است‌
برای همه‌ی سرودها و افسوس‌ها
اما آسمان‌ برای ميليونها ستاره‌ ، كوچك‌ است‌
از اين‌ رو به‌ پهنه‌ی چشمان‌ تو و رازهای دوگانه‌ی آن‌ نيازمندند

آيا چشمان‌ تو در اين‌ پهنه‌ی بنفش‌ روشن‌
كه‌ حشرات‌ ، عشق‌های خشن‌ خود را تباه‌ می كنند ، در خود آذرخش‌هايی نهان‌ می دارد ؟
من‌ در تور رگباری از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌
همچون‌ دريانوردی كه‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌ ، در دريا می ميرد

چنين‌ رخ‌ داد كه‌ در شامگاهی زيبا ، جهان‌ در هم‌ شكست‌
بر فراز صخره‌هايی كه‌ ويرانگران‌ كشتی ها به‌ آتش‌ كشيده‌ بودند
و من‌ خود به‌ چشم‌ خويش‌ ديدم‌ كه‌ بر فراز دريا می درخشيد
چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا
******


                                         

بی رحمی خدا