اشعار لیلا کردبچه

هربار به تو فکر می‌کنم
هربار به تو فکر می‌کنم
یکی از دکمه‌هایم شل می‌شود
انقراض آغوشم یک‌نسل به تأخیر می‌افتد
و چیزی به نبضم اضافه می‌شود 
که در شعرهایم نمی‌گنجد
کافی‌ست تورا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت، عاشقانه‌ترینِ لهجه‌هاست
و چگونه لرزش لب‌های من دنیا را به حاشیه می‌بَرد
دوستت دارم
با تمام واژه‌هایی‌که در گلویم گیرکرده‌اند
و تمام هجاهای غمگینی‌که به‌خاطر تو شعر می‌شوند
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم
و خواستن تو جنینی‌ست در من
نه به دنیا می آید 
نه سقط میشود



 / چگونه برگشتی؟
جاده‌ای بودم
باریک، به اندازۀ یک‌نفر
و طولانی و یک‌طرفه
آن‌قدرکه باید عصازنان
به روزهای پیری و کوری‌ام می‌رسیدی
چگونه برگشتی؟
به روزهای پیش از بوسیده‌شدن
چگونه برگشتی؟


 شب امّا برای من است
شب امّا برای من است،
وقتی فکر می‌کنم این‌وقتِ شب مگر چندنفر بیدارند؟
و از میان آنان‌که بیدارند
مگر چندنفر به تو فکر می‌کنند؟
و از میان آنان‌که که بیدارند و به تو فکر می‌کنند،
مگر چندنفر می‌توانند
صبح فردا شماره‌ات را بگیرند
و این‌شعر را برایت بخوانند؟


 پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
روزی
دوباره به آسمان نگاه خواهم کرد
از رهگذری خواهم پرسید
امروز روزِ چندم مهر است ؟

و صورتی را برای شاخه گلی در دستم
و نارنجی را برای غروبی پاییزی

و آبی را برای پیراهنِ تو به خاطر خواهم آورد
به جای تمامِ چیزهایی که از یاد برده ام

آن روز
پیراهنِ آبی ات را پررنگ تر بپوش
آدمی،جایزالخطاست

و پرنده ای که فراموشی بگیرد
هر لحظه ممکن است
دوباره پرواز کند.

قبرش را توی صورت من می‌کندند 

و آنانکه خیره در من می‌نگریستند
خبر را
کمی پیش از من شنیده بودند
و حالا به جستن جای خالی او
نگاهشان
داشت صورتم را شخم می‌زد
او
مرده بود
و داشتند قبرش را
توی صورت من می‌کندند.


به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیادارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...



می‌ترسیدم عاشقت شده باشم
مثل زمین
که می‌ترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود
و آسمان
که می‌دانست یک شب، پرنده‌ای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری می‌بَرد
می‌ترسیدم
و عشق در تمامِ خواب‌هایم می‌غلتید
می‌ترسیدم
و ملافه‌ها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر می‌شود
آنقدر که دست‌هایت را
با تمامِ پنجره‌ها باز می‌کنی
و یادت می‌رود از هر زاویه‌ای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمی‌گردی

خودت را به خواب بزن
پیش از آنکه ناچار شوی
برای خودت قصه‌های تازه ببافی
از اتفاق‌هایی که هرطور می‌افتند
باید بشکنی.


سنگ شده ام
و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم
مردِ میدان نیستی
سنگ شده‌ام
و کلاغ‌ها هر بلایی که خواستند،
تکه‌تکه بر سرم بیاورند
اگر قلب این مجسمه  یکبارِ دیگر بتپد.

عادت
صبح را از چشم عقربه ها می بینیم
بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم
و دست به دیواری می زنیم و
دوباره برمی گردیم
عادت کرده ایم
من
به چای تلخ اول صبح
تو
به بوسه ی تلخ آخر شب
من
به اینکه تو هربار حرف هایت را
مثل یک مرد بزنی
تو
به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است ... 

بهار
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم


فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم
و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است !
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود
یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند
( یادم نبود
 پاییز فصلی است
 که تمام درختان خواب آن را دیده اند  )
اینجا کجاست ،
کدام روزِ کدام سال است ،
من کی ام ؟
من حتی نام خودم را فراموش کرده ام
می ترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم
می ترسم
پیراهن آبی پوشیده باشد
و یادش نباشد دیگر
« چنانکه افتد و دانی » برای من دیر است
و آنوقت
با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟
اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را
فراموش کرده ایم .


پدر مرده است
و جا دکمه های پیراهنش سال هاست
سوراخ هایی بی مصرفند
-  بیچاره زنانی که دوستش داشتند –
 مرد همسایه مرده است
 و برادرش بالای سر جنازه ی پدرم نی می زند
بیچاره من
که صدای نی از میله های پنجره ام رد می شود –
عمو مرده است
و کاش روی سنگ قبرش می نوشتند
چقدر نی زن گمنامی بود
- دیگر بغض هایم را در کدام گوشه پنهان
و پشت کدام پرده آرام تر گریه خواهم کرد ؟ -
پدر مرده است
مرد همسایه مرده است
عمو مرده است
و ما مرده ایم و نمی دانیم
صدای نی
بیهوده در گوشی که دیگر نمی شنود
پیچیده است
مرده ایم و نمی دانیم
آنکه آخرین دکمه های زندگی مان را باز می کند
به هماغوشی مان نیامده ست


مرگ
تنها دری است
که تا به تو فکر می کنم باز می شود
و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی
و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است
و بعد
طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را
به کدام سقف بیاویزم
و تیغ
یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری
مرگ
چیزی شبیه دست های من است
که حتی با ده انگشت نمی توانند
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
و چیزی شبیه صدایم
که هر بار دوستت دارم
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند
و چه انتظار بزرگی است
اینکه بدانی
پشت هر "دوستت دارم" چقدر دوستت دارم
اینکه بدانی
چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم
که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست
و هر روز
جنازه ی تازه ای در من کشف می کند


گاهی
کسی که از دور شبیه نقطه‌ای‌ست
خواب ایستگاه‌های متروک را برمی‌آشوبد
چشمان‌ات را می‌بندی و خیره می‌شوی
به وسعتی سیاه
که در چمدان کوچک مردی جا شده است
هیس!
صدایی که نمی‌شنوید
صدای پای کسی‌ست
که روزی تمام ایستگاه‌های جهان را
کنار همین شعر جاگذاشت
کنار زنی که هنوز کشیده‌ی انگشتان‌اش را
به دوردست‌ها نشان می‌دهد
به نقطه‌ای که گاهی از دور
شبیه کسی‌ست