زندگی نامه پرتونادری از زبان خودش
فیل مرغ و شتر مرغ
به نام آفریدگار قلم و سخن،
آقای پرتو نادری از زبان خود شان:
به نام آن ذات یگانه یی که انسان را آفرید و او را خلیفهء خویش ساخت در زمین!
من نصرالله پرتو نادری هستم، فرزند عبدالقیوم پرتو. زادگاه من بدخشان است، دهکدهء من جرشاه بابا نام دارد، در ولسوالی کشم، به سال 1331 خورشیدی، در همین دهکده چشم به جهان گشودم.
شاید هنوز پنج سال داشتم که پدر به اصطلاح آن روزگار مرا به مکتب ملایی فرستاد. به یاد دارم نخستین آموزگار من و شاید بهتر باشد بگویم که نخستین ملای من، ملا عبدالجبار آخوند بود. او دوست پدرم بود، پدرم به او حرمت فراوانی داشت، او نخستین آموزگار من است. کلمهء شهادت را از زبان او یاد گرفتم و بعداً رسیدم به الف دو ضبر اَن، الف دو زیر این، الف دو پیش ا ُن. او نخستین کسی است که چشمانم را با حروف آشنا ساخت. هر چند ملا عبدالجبار آخوند دوست پدرم بود؛ اما هر گاهی که درس گذشته را نمی دانستم سیلی محکمی در زیر گوشم می نواخت. همیشه چوب درازی از شاخة نورس ارغوان در دست داشت وهر شاگرد بازیگوشی که تا می خواست سرش را از روی قرآن و کتاب بر دارد، او را تهدید می کرد و ضربه هایی بر پشت و پهلوی اوفرود می آورد. چنین بود که از بام تا شام سرهای ما پیوسته چنان عقربهء ساعت دیواری روی لیر قرانها و کتابها بالا و پایین میرفت و صدای ما تمام فضا را پر می ساخت. در این میان استاد همه گان را زیر نظر داشت. هرچند او شاگردانش سخت گیر بود؛ اما دل مهربانی داشت.
مولانا شمس الدین تبریزی در کتاب مقالات جایی از آموزگاری خود در دهکدهیی سخن می گوید که چگونه شاگرد شوخ و بازگوشی را با فلقه برداشتنها ادب می کند و به راه، راست می سازد. شمس آموزگار سختگیری بوده است. وقتی چنین چیز هایی را در کتاب مقالات شمس خواندم یک بار تصور کردم کاکا ملا عبدالجبار نیز در اصول آموزش خویش شمسی دیگری بوده در روزگار ما. به یاد می آورم که او نیز چگونه بچه های بازیگوش را در هم می کوبید و به راه راست می ساخت. گاهی به فلقه می کشید، گاهی هم کسی را یک لنگه در میان جوی آب زمستان ترق ایستاد می کرد تا ادب شود. اساساً از روزگار شمس تا دوران ما وقتی پدری کودک خود را به نزد ملای مدرسه می برد، خطاب به ملا می گفت که گوشت و پوستش از شما و جانش از من. شاید پدر من نيز همینگونه مرا برای کاکایم ملا جبار تسلیم داده بود. کاکایم ملا جبار هنوز تا اين دم كه اين جملهها را مينويسم، زنده است و من برایش از بارگاه پروردگار عالمیان عمر دراز آرزو می کنم !
بعداً قران را نزد ملا ابراهیم آخوند آموختم. مردي آرام بود و در همین دهکدهء جرشاه بابا زنده گی می کرد؛ اما بازیگوشی های مرا گاهی تحمل نمی توانست کرد و مرا تهدید می کرد. در پايان روز ما را قطار می ساخت و بعد ما به گونهء دسته جمعی آن سرود مذهبی را که او به ما یاد داده بود، می خواندیم و آن گاه ما را رخصت می فرمود و تمام کوچه ها پر از های هو می شد. بعداً قرآن را نزدیکی از ملا های دیگر که از دهکدة کنگورچی بود و فكر ميكنم كه ملا محمد نبي آخوند نام داشت، تمام کردم. این امر در زندهگی هر خانواده یی که فرزندش قرآن را تمام می کرد، امر مقدس و پر شکوهی بود. این مناسبت مبارك را تجلیل میکردند و به ملا جامه، دستار و یا هم تحفه هایی دیگری می دادند.
بعد چهار کتاب، پنج گنج؛ بوستان و گلستان و حافظ بود که می خواندم. پدرم آرزو داشت تا روزی به گفتهء خودش « بیدل شکست» را نزد یکی از ملا ها بخوانم که با دریغ چنین نشد. او می گفت که اگر بیدل شکست را بخوانی دیگر می توانی هر گونه خطی را بخوانی. هر چند پدرم سر انجام یک گزینهء قلمی از شعر های بیدل را برای من پیدا کرد؛ اما من دیگر به دنیای شعر آزاد عروضی رسیده بودم و تا بار دیگر به کلاسیک ها و قله های بلند شعر فارسی دری بر گشتم سالهای درازی سپری شده بود.
پدرم صبر ایوب وار داشت، می دیدم که بعضی از نزدیکان برایش خیانت می کنند، او می دانست که به او خیانت می کنند و حقوقش را پایمال می سازند. اما به روی خود نمی آورد. من حیران بودم که این مرد چرا چنین می کند. روزی گفتم پدر چرا این همه خاموشی ؟ در حالی که حق ترا پایمال می کنند! برایم گفت فرزندم ! من به عدالت خداوند ایمان دارم هر کس که هر بدی به من کرده است، من او را به خداوند می سپارم و از پروردگار خویش عدالت می خواهم. او همیشه خداوند را « کریم جان» می گفت. شاید این آخرین وصیت او به من بود که می گفت: فرزندم هر کس هر بدی به تو ميكند او را به کریم جان بسپار! این گفتههای او تا امروز مرا تسکین داده است. من به عدالت پروردگار و روز بازپرس ایمان دارم. گاهی فکر می کنم که پدرم عیار و جوانمرد بزرگی بود. زمین ها را شخم می زد و بذر افشانی می کرد. تا می توانست در بهاران در زمین ها، کنار جویباران و کناره ءراهرو های عمومی نهال مينشاند.
فیل مرغ و شتر مرغ
یک روایت عامیانه می گوید: از فیل مرغ پرسیدند، چرا بار نمی بری؟
گفت: من مرغ هستم، چگونه بار ببرم!
پرسیدند: پس چرا پرواز نمی کنی؟
گفت: من فیل هستم؛ مگر فیل پرواز می کند!
گفتند : چقدر خوش بختی که ترا نه باری است نه پروازی؛ اما آب و دانه ی سلطانی می خوری!
گفت: بلی، من و برادرم هردو خوشبختیم که بی غم از همه دغدغه های زنده گی آب و دانه ی سلطانی می خوریم و اگر بخواهیم مرغان دیگر را نول و چنگالی نیز می زنیم!
پرسیدند: این برادرت دیگر کی است؟
گفت: برادر بزرگم ؛ شترمرغ را می گویم! او نیز چون من آب و دانه ی سلطانی می خورد؛ اما نه پروازی دارد نه هم باری می برد!
پرسیدند: او که شتر مرغ است و تو فیل مرغ، فیل لنگر زمین است، بزرگ تو ای! چگونه او را برادر بزرگ می خوانی؟
گفت: این یک فرهنگ مرغی است، شکسته نفسی داریم، من هرچه که باشم، او را بزرگ خود می دانم، منقار در منقار و چنگال در
چنگال نمی شویم!
قرن ها پیش یک شاعر مرغی گفته بود:
از تقاضای زمانه شوره را گفتم نمک
خرس را گفتم تغایو، خوگ را گفتم عمک
ما فیل مرغان را خداوند عقل دراز داده است که از بینی ما تا زمین دراز می شود . ما همه چیز را در زمین می جوییم، زمین خواری می کنیم ؛ اما یک ذره هم به فکر آسمان نیستیم . از پدرکلان خود شنیده بودیم که با مالک ده بساز و بر ده بتاز.
ما با هم ساخته ایم ، خود را به آب و دانه ی سلطانی رسانده ایم؛ اما نه کاری داریم و نه هم باری! پرواز نمی کنیم؛ اما اگر سرحال بودیم در باره ی پرواز های بلند پرنده گان امریکای شمالی کنفرانس ها برگزار می کنیم!
پرواز از سر سبکی است : ما را این آب و دانه چنان سنگین
ساخته است که در برابر پرواز حساسیت داریم، تنها پرواز را در طیاره ها خوش داریم تا برویم و در کنفرانس های جهانی پرواز، قرت قرت قرت کنیم ! می دانید اگر چنین نمی کردیم به روزگار کل مرغ گرفتار می آمدیم!
پرسیدند؛ این کل مرغ دیگر چگونه روزگاری دارد؟ فیل مرغ خرطوم اش را دراز کرد و دراز کرد، نزدیک بود که عقل اش به زمین بخورد. عقل خود را اندکی بالا کشید و گفت : با اندیشه ی درازی که خداوند به من داده است، می اندیشم زمان آب و دانه ی سلطانی شده است، باید بروم ؛ روایت کل مرغ باشد به زمان دیگری! که تا جهان آفرین جهان آفرید/ کسی چنین کل مرغی بد پرواز ندید!
پرتو نادری
****
****
قبـــلهء عــــالمدیشب ستاره یی شگوفهء اندوهش را
روی دریاچهء کبود آسمان
رها کرده بود
دیشب ستاره یی در افق شرمساری می تابید
که قبلهء عالم آدمکی هست
که آقا می تواند آن را در جیب کوچک خویش حمل کند
قبلهء عالم آدمکی هست
که آقا می تواند آن را چنان داربازک« زریاب»
در بازار های مسخره گی بفروشد
روی دریاچهء کبود آسمان
رها کرده بود
دیشب ستاره یی در افق شرمساری می تابید
که قبلهء عالم آدمکی هست
که آقا می تواند آن را در جیب کوچک خویش حمل کند
قبلهء عالم آدمکی هست
که آقا می تواند آن را چنان داربازک« زریاب»
در بازار های مسخره گی بفروشد
قبلهء عالم آدمکی هست
که بی هیچ دغدغه یی می خندد
و بی هیچ دغدغه یی می خنداند
قبلهء عالم!
بخند و بخندان
که زنده گی تمسخر بزرگ آفرینش است
*********
افسانه
من حقیقت زیبایی تورا
در نجوای عاشقانهء باران
در زمزمهء پرنده یی که در خولت جنگلی می خواند
در هوای جفت خویش
در رقص لاله یی در دشت
وقتی که سمفونی باد نواخته می شود
دریافته ام
وقتی می خندی
حقیقت زیبایی توبرهنه می شود
وقتی می خندی من به بامداد آفرینش ایمان می آورم
قامتت استوای زیباییست
و دستانت
پلیست
که عشق و عاطفه را به هم پیوند می زند
دیشب شراب سبز رویای تورا
در ساغر تنهایی خود نوشیدم
وتمام هستی من بهار گردید
زیبایی تو
حقیقتیست که در شعر های من
به افسانه بدل می شود
********
سفر هر روزه
اسبم را بر آخور بلند بسته ام
اسبم را در دریاچهء آب می دهم
که از توفان ندامت سر چشمه می گیرد
اسبم را هر شامگاه
وقتی که از سفر اهانتبار هر روزه بر می گردم
با سر پنجه های شیطانی غرایز
« خرخره» می کنم
و عرق جبینش
با مخمل سپید وجدان من خشک می شود
اسبم در بیشهء شیهه می کشد
که درختانش از سنگینی میوه های تو هین
سر بر زمین نهاده اند
اسبم را با پاشنهء فقر مهمیز می زنم
و در این سالهای فرسوده
کفلهای لاغرش
در زیر شلاق نا چاری من
آماس کرده است
بیچاره اسبم نمی تواند که شیوهء رفتار خود را عوض کند
سفر هر روزهء من
از سنگلاخی آغاز می شود که جای هر سنگ
سوسماری در آن خوابیده است
********
********
اندوه کوچک
نازنین!
غمگین تر از آنم که برای تو سرودی بخوانم
و نا امید تر از آن
که به وعدهء دیداری
دلشاد شوم
بگذار یک شب نا امیدانه صنوبر صدایم را
در باغچهء خزان زدهء تنهایی
قامت افرازم
تا قمریکان خاموشی بر آن لانه بیارایند
من،
افسانهء دراز تشنه گیهایم را
در گوش چشمه ساری زمزمه می کنم
که گرزه ماری در آن چنبر زده است
ناز نین!
شاید خاموشی من
یک روز اندوه کوچکی را
در تو بیدار کند
*******
آن سوی پنجره
کنار پنجره یی
رو سوی افقهای دور نشسته ام
و می بینم
که جهیل کوچک خورشید
در ریگزار تشنهء غروب
می خشکد
آن سان که رویا های دختری
در آستانهء سی ساله گی
کنار پنجره یی
رو سوی افقهای دور نشسته ام
و گردش خون روشنایی را
در رگهای سبز بامداد احساس می کنم
و می بینم که سردار جماعت ابتذال
بزرگواری دروغینش را
با تیشهء گزافه و نیرنگ
تندیسی بر می افرازد
از مرمر رسوایی
کنار پنجره یی نشسته ام
و دستانم – دو پرچم آزادی-
ستاره گان را به شهادتگاه فرا می خواند
روزگاریست که سیاهی با من مقابله می کند
********
روزنه های بسته
وقتی از من رنجید
ترانهء مشرق از یاد آفتاب رفت
و ماه چهرهء خراشیده اش را
در پشت ابر ها پنهان کرد
باران مهربای دستانش را
از باغچه من پس گرفت
و دیگر هیچ شگوفهء لبخند
به دیدار من نیامد
و رود خانه های اعتماد
در ریگزار های توطئه خشکیدند
وقتی از من رنجید
« من در آیینه خود را نگاه می کردم»
و شکیبایی آیینه حیرانم کرده بود
که چگونه سنگی را در آغوش گرفته است
وقتی از من رنجید
ستارهء من از کهکشان همهمه های شاد
در ژرفنای چاهی فرو افتاد
که در آن سوی، در نهایت اندوه
با جهنم سوزان رابطه دارد
وقتی از من رنجید
مهربانیش را به دشمن من بخشید
دیروز مهربانی آن یار
« آن یگانه ترین یار»
پنجرهء گشوده یی بود
که مرا با افتاب پیوند می داد
امروز
گلبوته های عشق من
در خشکسال عاطفه
در خشکسال عشق
شعر بلند سرخ شگفتن را
از یاد برده است
امروز هر چه هست
خشمش به جان عاشق من باد!
*******
خلوت سرد تو
دستان تو سرد است
آن گونه که خلوت تو
چشمان تو آیینه های بی سر تصویر سرنوشت من است
توفانی در آن سوی گردنه
خمیازه می کشد
و در این بی پناهی مطلق
هیچ چیز
هیچ چیز
حتی خلوت سرد تو نیز پناهم نمی دهد
خلوت سرد تو به انجیر زارانی می ماند
که چراغ شگوفه هایش را
باد های های سرد حادثه خاموش کرده است
*********
در آن تنگ غروب
وقتی می گریم
چشمان تو به یادم می آید
که در آن تنگ غروب
که گریبان مرا از ستاره های دنباله دار
لبریز کرده بود
وقتی می گریم شیطان در برابر من می گرید
وقتی می گریم
در آن سوی پنجره توفانی خمیازه می کشد
و پرنده گان عشق از پرواز می مانند
هیچ نمی دانم در روزگاری که عشق
با ریسمان عدالت تو طئه حلق آویز می شود
من چراغ گریه هایم را
در خرگاه تاریک چه ابری بر افروزم
*******
درختان فاصله
میان من و تو
فاصله ییست
که با هیچ پیوندی نمی توان آن را پرکرد
میان من و تو، پل های رابطه
در آغوش ابدیت انفجار خوابیده است
میان من و تو حتی یک لبخند
رخنه یی نمی گشاید در این شب تاریک
وعشق
در پشت دیوار سنگی تعارف از نفس افتاده است
در این باغی که مرا به پاسبانی نشانده ای
درختان فاصله گل داده اند
در ختان فاصله میان من و تو
روزی هزاربار به برگ و بار می رسند
و تو هربار با های هوی سادهء فراموشی
انبوه
انبوه
پرنده گان کوچک خاطرات مرا
به سوی درختان فاصله پرواز می دهی
در این باغی که مرا به پاسبانی نشانده ای
همه چیز مانند دستان تو سرد است
و هیچ چیز
مانند چشم های توزیبا نیست
********
شبان
از دشت های شور و شیدایی می آیم
با یک بغل بنفشهء وحشی
و طلوع دستان ترا
در پشت پنجره نی می نوازم
از دشتهای شور و شیدایی می آیم
و تو آن گاه
که آرام و بی دغدغه
سرت را چنان حجم لطیف نور
روی شانهء من رها می کنی
من عشق را
از نفس های تو می نوشم
و از بامداد لبریز می شوم
*********
در میان دو انفجار
به کوچه می برایم
به کوچهء بن بست
فریا دمی زنم
و مشت بر دیوار می کوبم
کوچه تاریک است
و چراغها در صدف دلتنگی خود پوسیده اند
چراغهای زبان الکنی دارند
چراغها شعر سپید روشنایی را
از یاد برده اند
چراغها مرده اند
و زنده گی
در فاصلهء کوتاهی در میان دو انفجار
دود و خاکستر شده است
می دانم
می دانم
این پیراهن شرمساری کیست
که این سان چرکین و پاره پاره
روی ریسمان خمیدهء تاریخ تاب می خورد
در روزگاری که ماه
عمامهء سپیدش را
بر فرق سیاه شب می گذارد
و شب در وزن روشنایی قصیده می سراید
دیگر نمی توان حتی به آفتاب اعتماد کرد
که کاغذین نیست
*******
بیگانه
هر بامداد
بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد
بی آن که بداند ، دستانش
چقدر با نوازش گلهای عشق
بیگانه است
*********
تشنه گی
در آن یلدای نا امیدی
این چه صدایی بود
که مرا به سوی نور فرا خواند
و خود اما؛
پیش از آن که سیبی بر شاخهء بلند بامداد سرخ شود
در میان ابر های اضطراب پنهان شد
وقتی که چشمه ساران
در نخستین نفس شاد شگفتن
این گونه خاموش و بیدریغ می خشکد
من آب را در کدام کوهستان تشنه گی
جستجو کنم
و از زبان کدام زاغ بشنوم که عشق
در سر زمین استوایی یک دروغ
زمستان گمشده ییست
که دیگر هیچگاهی بر نمی گردد
********
از تاریکی می ترسیم
خدای من
خدای من
در زمین تو خسته ام
در زمین تو خسته ام
در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست
در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانهء من سر بریده اند
در زمین تو تمام پنجره های انتظار
رو به سوی بامداد بسته است
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
برگرفته شده از سایت خاوران