۱۳۹۶/۷/۱۵

تنهایی در میخانه

ساقیا امشب صدایم تا دم صحرا نشد 
با دمای گرم محبوب عشق من حاشا نشد 

هر کی را دیدم به نظم خوب و عریان می دمید 
در زبان عشق و معشوق هجر هیچ گویا نشد 

در صدد بودم نگاری را ببینم رخ ماه 
این از بخت بد نصیب و هیچ پیدا نشد

نمیه شب شد تا نگاهی زندگی دیگر کنم 
تا شکاری رسد از راه لیک این اغوا نشد 

ساقی هر بار جام برکف رخ من را می نگاشت 
تا سری از جام عشق خواه این برما نشد 

تا سرای شب نشستم دهل و سرنا را شنیدم 
آخر این اسرار هرگز بر من هویدا نشد

چه فضای که سر از عمر کهن بالا زد 
دیده های نیلگون یکبار بسوی ما نشد 

کرد ملای زمان مردان در کمین من 
تا ببلعد جان من رسوایی اش با ما نشد 

من که رندانم ولی تا ظهر ناپیداستم 
شرح حال کار ما دندانن جان جانا نشد 

بس کن حالت ببین کین طعنه های خار ها 
در کوچه ها و خانه ها شیر و‌ شکر ها نشد

خاطرات، ضعف، ناامیدی