وقتی خدایی به غروب ستاره هایش می اندیشد
به گرفتن
مجازات
و اندوه های وارده
می اندیشد
پس
چرا به خوشبختی ستاره ها نمی اندیشد؟
وقتی همه چیز دست من است
راه رفتن
خلق کردن
بوسیدن
پژمردن
حتا
رسیدن در سرد ترین نقط کامیابی
چه کاره ای
حسابم می گیری!
انگار به تماشا نشسته ای
با حوریان عین
به آستان که از چشمان پنهان است
به رگ های که وجدان پنهانی است
نشسته ای
با خون مردمان
قمار باخته ای
آخر گناه مردمان چیست؟
که پا روی گلو گذاشته ای
تا حلق، نفس در گلو بریده ای
بیا و بس کن
از دیدن خون مردم
حذر کن
گر نیستی
چرا غبار ره مردم اند
از خوشبختی و ملک و زمین محرومند
یا اینکه همه مکار و دلفریب اند
یا طینت مردم بهار و گل عزاری اند
من با تنم
جهان شناخته ام
از ریز و گَرد تخت سلیمان شناخته ام
تا من منم
لذایذ بود کار من
شراب تلخ و عشق محزون یار من
تا آنگه که سفله ی در بساط پهن
یک ذره و ذره دیگر شود