بودنم درد عجیبیست در اندام طبیعت، تولدم رنگ سرد، نفسم رنگ زرد، خلقتم یخبند های دست نخورده قطب هاست.
کسی آفتاب را نشانم نمیدهد کسی قمری باغش را برای خواندن نمی آورد کسی سرنا نمی نوازد کسی عاشقانه حرف نمی زند کسی گلدسته عشق واقعی قلبم نمی شود کسی پرواز کنان کنارم نمی آید کسی در های بسته ی زندانم را باز نمی کند کسی حتا زبانی برای سخن گفتنم ندارد
من خاک بر جبین آسمانم
بودنم رنج عجیبیست در اندام طبیعت!!
تولدم، تولدی هر موجودی مثل خودم عطر مردهائیست که از درون خاک سربلند می کنند و به مشام زنده جان های روی زمین می رسد و فِر فِر کنان از کنار تولد یافتگان رد میشوند و نگاه های سردی می اندازند انگار من تولد نشده ام یا تولد شدنم از جنس آنها نیست
عصر است سردی طبیعت اندام آدمیان را می سوزاند و دست مالان کوف کردن ها گرمی حرارت را حس می کنند همه از بدبختی فصل سرد رنج می برند و ناگزیرند تحمل کنند و منتظر بنشینند تا بگذرد
یکی در این فصل می میرد و بدنش آرزوی بودن را از دست میدهد و یکی مثل من عطر مرده ی در مشام انسانهای جانوری میرسد و پا به تولد می گذارد.
من خاک بر جبین آسمانم
کسی یادی از من نمی کند کسی بودنم را جشن نمی گیرد کسی حتا نامم را نمیداند همگی گرگ های بیابان سرمازده ی کتار من اند تولدم شکاریست بی مبالات در بستر سرد در فصل بی ثمری و مرگ طبیعت.
مادرم!!
احساس دردش را می کند و انتظار مادر شدن برای سومین پسر را دارد تا در آغوشش بفشارد و لبخند زند و دستانم را بگیرد و ببوسد و چشمانش را در چشمانم بدوزد و احساس محبت کند
وقتی می گیریم زود و دوان دوان خودش را کتارم برساند تا عطر دل انگیز محبتش را حس کنم و روحش را با روحم گره زنم و آرام گیرم و زبانم را در آورم و به سویش بنگرم و مادر آرزوی بزرگی کند و قدم به قدم کنارم رود و مرا آشنایی دهد زمین را زمان را محیط بی کران را
نمیدانست که من ذره ی در کره خاکی ام و چشمان آفتاب را دوخته ام و آسمان را تاریک ساخته ام و هر که سنگی می زند و دیگری تبری بر میدارد و دیگری ریسمان در گردنم می اندازد و یکی برای آخر ذره ی ام در خاک دفنم می کند و سوگ عزایی بر پا میشود و کسی برای من نخواهد گریست و کسی متأسف نخواهد شد و کسی حتا برای من دست بلند نخواهد کرد
این ملاک زندگی ام است که میگذرد و خواهد گذشت ....
خاک در خاک میرود و آتش در افلاک .