به تنگی روزگار
مانند غرش ابر ها
ریزش باران
وز وز پرندگان گرسنه
سوزش آفتاب داغ
تاریکی شب های بی مهتاب
می نالد از درد
میداتم
هرنالیدنی
قفسی را بسته است
هر دلی را
زندان قفسی
انتظار لحظه های غم انگیزیست
دلی را در درونش
در قفسی
پشت میله های قفل شده
ببینی و اشک بخیه چشمانت نباشد
دلی
در آرزوی پریدن از میان قفس است
در اوج باد های نرم و ملایم
کنار دلی که خواستار دلیست
دلم من غربت هجر را
پایانی نیست
اندوهیست که
می غرد و می غرد
شایدم
مرگ را آخرین غریدن باشد
من و این مرگ و این قفس های بسته در زنجیر زمان
گلاویزیم
گلاویز