برگ ریخته ای ز سری روی جاده های شهر، کوچه و پس کوچه ها، طنین انداز گوش هائیست که هرگز صدایی را نشده اند و هرگز پیامی را برای دیگران نفرستاده اند.
میان شهر و خالی های شهر، همه چیز خالی است، فکر ها خالیست، ذهن ها خالیست، روح ها خالیست، درک ها خالیست، اهمیت و ارزش ها خالیست، تکیه گاه ها خالیست، درختان خالیست، برگ ها خالیست، فقط تکه برگی روی درختی که قد راست نموده و در میان همه رفتگان و تهی از همه چیز خودش را به رخ دنیا کشیده است و انگار نه انگار منم خدای زمین و آسمان و خدای دین و درک، خدای فلسفه و عرفان، خدای عشق و محبت و کینه، خدای رزق و روزی و... که در گذشته هایی دوری در یونان قدرت های همجوراش وجود داشته است، را به رخ کشیده است و خودش را جدا از این، خدای آزادی هایی هر جنبده ای در زمین نهاده است.
خدای چند شهر، زمین را ته ماله کرده است و سفت و سخت، در میانه راه کوله بار هایی از دیانت نسخ، فداکاری دین، قوانین مذهب، افکار در بند کشیدن را مهمان راه ها کرده است و هر روز زلفان که بر تکه برگی بافته پوشانده شده را با ردای دین، تفاله های تفکرات مذهبی و ایمان به وحشت و ترس، دوباره القا می کند و پایان غم انگیزترین روز و نفس هایی که برای رویاهای بزرگ سرزمینی قدم های بزرگی را برداشته اند را نابود می کند.
انگار زمین جوش زده، سیمان های شهر ریخته شده، کوچه ها سنگ واره هایی سرگردان اند، درختان اشک می ریزند، پرندگان آواز ندامت از زندگی می خوانند، ابر های هرگز فریاد بی کسی نمی زنند، صادق و راستکار از کنار این شهر دین و جنون زده، عبور می کنند، آسمان به پنهایی خودش صبر می کند، خورشید هرگز حرارتش را بر این ردا پوشان کم نمی کند و هر روز بیشتر می کند و نفس های شهر، قطرات آب های دخیره شده را می برد و جایی خالی شان را رها می کند.
تکه هایی که هرگز سر در میان قوانین مذهب و دین، ردای ناملایمات را بر تن نکردند، میان تاری های صخیم و افکار پلید، بسته شده اند و شکنجه گاهی بزرگی را در میان این همه بدبختی های روزگار بشر قرن بیست و یک، ساخته اند و هر روز تکه تکه ای این برگ های روئیده در زمین را می گیرند و با نام خدای قهر و خشم و خدای کشتار و بی رحمی، و خدای نظارت براعمال آنها، چهار چوبه ای را روی زمین میخکوب میکنند و مردم را جمع می کنند و با چشمان بسته در میان هیاهو و گریه هایی از جنس زهر و قلب هایی مملو از نفرت تکه ی را می بینند که عنبر هایی سفید را بر تن نموده و کور کوران با دستان بسته بر پشت، پاهای خم شده بر زمین، نفس های بنده شده در چوب های میخکوب شده بر زمین، آخرین رمقی میان هیاهوهاست، اشک ریزان، حلقه دین و مذهب را در گردنش می پذیرد و خودش را قربانی باد هایی آسیای میانه می کند
آنقدر زندگی مضحک است که انسان برای هیچ کسی ارزش ندارد و لرزان ولرزان زیر چوب های میخکوب شده و ریسمان حلقه شده قرار می گیرد، یکی بخاطر خوشی هایی دینی و مذهبی، صدای خوشی و لعن فرستادن ها را بروز می دهد و دیگری بخاطر قلب روئف و مهربانش، گیریه های را از عمق دلش می زند بیرون، هرگزی کسی را به کسی نیست که رهایی دهد.
انگار همه جا آتش هایی فروزان شعله ور است و قلبی که زیر چوبه ای ایستاده است، هر ثانیه ای آرزوی هایی زندگی را که نکرده است، تکرار می کند و از میان این همه جمعیت بزرگ دنیا، این تکه ای است که به نابودی کشانده شده است و حق زندگی را از دست داده است و در مقابل جهنم که فوران می کند و هر لحظه ممکن جان هزاران انسان را بگیرد، خودش را قرار می دهد، نه این سکوت نیست، این ندای حقیست که از حلقومی به آسمان رسیده است و جهانیان را خبر کرده است که اناالحق! ولی هرگز کسی صدایی را نشنیده است و انگار حرفی نشده است.
من و تو!
من و تو قدرت ضعیفی هستیم که هرگز رویایی حق نداریم ببافیم و داشته باشیم، این را خدا تفکر و اندیشه فرموده است و انسان را عاری از تفکر خطاب کرده است و قرآن که با کلمه بخوان آغازیدن گرفت، هرگز بخواندن تشویق ننموده است، ما زیبایی هایی را شایسته نیستیم و نبوده ایم و این مخزن زندگی نفرت انگیز مان است که در میان جامعه داریم.
روزی که میان همه بزرگان جامعه و افراد از قشر های مختلف کنار هم بودیم و صدا می زدیم، حق می خواستیم، از حیثبت مان دفاع می کردیم، به خوشی ها و کنار هم بودن های که بنیانگذار بزرگترین تحول منطقه ای است، را فکر می کردیم را از روح که نزدیک است نابود شود و فکر که انقلاب را بوجود آورد را در معرض نمایش هزاران هزار چشم، به نمایش گذاشته ام و خودم را فدای همه خوبانی می کنم که زندگی را از چشم من زیبا می بیند.
خدا نگهدار شما و ریسمان کش می شود و پاهایش لرزان و لرزان از روی صندلی می لغزد و خودش را به آرامش ابدی میسپارد.