آنکه دنیا را هوسی در دل ما میداند
خاک بر سر
راز را
در صف اغیار میداند
آنکه دایم
خیالی در دل عقبا میداند
بدان و بدان
سر چشمه ی نیکی نیست
تهوع
در بستر آبادیست
فکر دیگر کن
عمامه و خرقه بدر کن
راز نگو
باز نگو
جام ببر
خار مگو
سخن از مستی و عیار بگو
جان من
چیزی نیست
در آفاق
همه چیز
هیچ در هیچ است
من نگویم این
تو نگویی این
بل
همه عالم گویند
فکر دیگر کن
جامه بدر کن
راه دیگر رو
شهر بدل کن
نیست چیزی
جز
جام مَی
رندان و ساقی
عشقبازی
بیا کنار ما
ببین تو حال ما
لذت ببر
جمال ما
فکر دیگر کن
جامه بدر کن