۱۳۹۶/۷/۵

من که دینم را فروختم تا غباری نشود

من که دینم را فروختم تا غباری نشود
رَهی رفتن به دَری جز خطای نشود
هر که را دیدم و‌خندیدم و رفصیدم و رفتم
تا نشانی به سری هر دل افگاری نشود 
رفتم و‌دیدم که نشانی زخدایی نیست 
سربریدم جام رهیدم تا خماری نشود 
اینکه مردم همه دیدار خداییست چرا؟
مرا آن جام شراب و کهنه خماری نشود
هر که دیدار مرا دارد و بیناست ولی
چون رهی جز من و‌ می راه شکاری نشود
ای خلایق بگردید تا خدایی بیابید 
این رمیدن و‌شکستن به سرایی نشود 
هر کجا بیرق الله سر بلندت می کند 
بگذار جام می و رهسپاری نشود 
من خمارم و‌شرابم را ارزانی کنم 
تا همه خلق به سویی گزرایی نشود 

همه خندان و خماری سر از گیسوی او
بِنَهیم دست به پستان و گدایی نشود
ای که عاشق خدایی برآی از محفل ما 
تا خماری و نگاهی گذرایی نشود 
محفل ماست تا شویم خرسند با عاشقان 
من خدایم تو خدایی که معما نشود
من خدایم تو خدایی که معما نشود

زندگی (ضرب صفر)