۱۳۹۶/۶/۳۱

کاخ خدائیست

صد حیف 
که در این دنیا قدمی 
نهاده ام 
وز راز بودن خود 
بی خبرم 

تا چشم گشودم سخنی تلخ بگفت
تا پا شدم 
گرِهی نغز بگفت

صد حیف که چنینم 
چنانم 
وز راز خود بیزارم 

کاش فرشتگان بی خرد 
سرتعظیم خم نمی کرد 

صد ها بلبل بستان
یک رنگ نمی کرد 

گاه باصدایی 
گاه با خفایی 
گاه با سخنی 
گاه با خشمی 
همه یک رنگ میشوند 

این تن و ذات خداییست
در بطن بشر 
راهنمائیست 

هر در که رسی 
کاخ خدائیست 
صد حیف 
که دلی 
دلدارم است 
تا خون در رگم
محتاجم است 

ورنه 
رگان خدا را می بریدم 
تا زنده باشم 
زندگی کنم 
با میل دلم
آسودگی کنم

عشق، مرگ، پایان