خون از رگان خدا جاری است
در بستر زمینش بهار جاری است
گه تُند باد و گه ستایش گه موج خون، گه سیاه
در بطن این خدا مرگ زمان جاری است
صد بار ز دره و کوه کمر صدا شنید
گوشش خزان زرد، دردش ز نار جاری است
کشتند و برد بشر را به خاکش سپردند
در روح این خدا قهقه ها جاری است
این اگر خداست چرا مبهوت زندگیست
از شوق مرد کشتن شهوات جاری است
زنان کنج پرده غوغای درد مقعدی
چشمان این خدا به گاهش جاری است
این خصم توست که دلها زمستان شده
در کنج خانه ات جوی شراب جاری است
هرگز خدایی ات نیست نشان راستی
در بسترت زفاف باکران جاری است
تو در کجایی که تنت را شمشیر بزنند
تا خود بدانی تا کمر قنداق جاری است
مردم دیگر امیدی بخدایی ات ندارند
برخیز، گم شو که ناز محبتان جاری است