گاهی توان حرف زدن نیست گاهی توان راه رفتن، گاهی توان نگاه کردن، گاهی توان عشق ورزیدن، گاهی توان حتا آرزو کردن نیست
گاهی دلی از برکه ی آب حیات می خواهد و گاهی مردی، زنی و جوانی آرزوی دیدار می نماید گاهی عشق از قلبی شروع به آتش گرفتن می کند و در ذهن خطور می نماید و با چشمان در راه رو های زندگی راه می رود و با حرف ها تکیه به دیوار می نماید و با رسیدن به هم و خلوت کردن خاتمه می یابد
عشق کهنه خمار شهوت دلهای به حال هم است،
انسان لباس کهنه ی دلهاست که با جشنی دل می گیرد و با لبخندی جان می گیرد و با بوسه ی عشق را و با آغوشی محبت را
ژبان خلق بریده باد و ذهن خلق کور باد و یاد خلق پر نور باد آنکه یاد هایش جشن مرگ خنده ها و عشق ورزیدن ها و لبخند ها و ..... بوده است جاهلترین است چون به زودی روزهای از دست رفته، تنها و بی کس، در مانده و بیچاره، غریب ومظلوم را فراموش می کند و می غرد ومی غرد انسانهای دیگر را ازش دور می نماید
وقتی دَری رو به بسته شدن باشد و راه فرار کمتر ووداع با زندکی اصلن نباشد و چشمانت دیوارها را نقش ببندد وقلبت تپش برای رفتن بزند و دستانت بسته و پاهایت با زنحیر غول آسا وزن بردار باشد آنگاه ممات به از حیات است
چون آنکه مخاطب است درک نمی کند و نمیداند و زخم های قلبت را بیشتر می کند و خونت را بجای آب می نوشد و جسدت را با لگدی می زند تا در گودال پرت نماید
این عشق نافرجام بنیاد خامی داشته است و اندیشه ها در بدترین حالت و زندگی در اسارت خشونت
وقتی دلی می گیرد
بغض از درون شعله های داغ زندگی
از پنجره تنهایی
از گودال رسوایی
از عشق بی فرجام
به چشمان خلق می نشیند
آنگاه
راهی نیست
تنهایی را
عشق و زندگی را
سوختن است
رسوا شدن است
وآخر
به تنهایی راه رفتن است