۱۳۹۶/۷/۳

اسارت بن بست

وقتی دلی
آغاز زندگی 
را دنبال می کند

وقتی سرود نغز همزیستی را می سراید
وقتی پرنده عشق
به پرواز می آید
نگاه ها 
بخیه می خورد 
خوره ها 
پیاده میشوند 
نردبان زندگی را 
لگدی به کناره اش می زنند

انگار 
هیچ چیزی نیست 
نه عشقی 
نه آغازی 
نه شعری 
نه سرودی
تنها 
خوره ها
برای جان گرفتن 
نیست کردن است

اینجا اسارت است 
اسارت رفتن 
اسارت مردن 
اسارت آخرین نفس کشیدن
اسارت آخرین رمق

انسانی میمیرد 
انسانی نظاره می کند 

هیچ دردی 
هیچ احساسی
برای بودن
برای رهایی از اسارت نیست
تنها رفتن 
و 
تنها مردن
این آخرین درد 
همه خفه کنندگان اند 
تا اینکه خود 
دردی چنینی را 
بچشند 
نگاهی به عقب 
بیندازند
دیگر دیر است 
همه رفته اند