۱۳۹۶/۷/۹

این عشق است که چشمان زندگی را می بندد

نزدیک صبح است، دهانم تلخ است خوابم نمی آید اتاق سرد است و سرم گیج است نمیدانم چه کاری از دستم برمی آید کمی به گذشته ها برمیگردم ذهنم کلنجار می رود و پیوسته صحنه های عاشقانه را تکرا می کند و‌چشمانم از حدقه بیرون میزند و در تاریکی به هیچ‌ چیزی در اتاق نمی افتد و همه ی زیبایی اتاق یکرنگ آنهم سیاه دیده میشود .

خیلی دلتنگم دلتنگ صحنه های که دستانش را می فشردم و نگاهی می انداخت و لبخند می زد و هر نگاهی رضایت عشق بازی و دوست داشتن بود 
گاهی آدم خودش را می بازد و آنقدر شیفته ی کسی میشود که آسمان را بلند گرفته باشد و اگر رهایش کند نابودت می کند 
عشق جز دَری نهان نیست که با چشمانت در قلب معشوق می نشیند و با زبانت جاری و با قلبت جاودان می گردد 
هر چیزی سیاه و سفیدی و زیبایی و بد رنگی دارد اما عشق همه را دارد زیبایی، خودشیفتگی، خود باوری، خود فروشی، معتاد شدن، دلباختن، مریض شدن، مردن، زندگی بخشیدن و ...........‌.
این عشق است که چشمان زندگی را می بندد و به زندگی لگدی می زند که هیچ کوری در گودالی نیفتاده باشد 
عشق مال توست 
مال من 
مال همه ی زنده جانها
تاریکی شب آنهم نزدیک سحرگه مبهوتم می کند نمیدانم کدام زبان عریان برای عشق ورزیدن بگشایم تا همه بدانند که عاشقم نه رسوا! زیرا اغلب مردم مرا رسوا میدانند من که رسوا نیستم عاشقم، آزاده ام در برگ آزادی عشق هزاران بار مهر زده ام و کسی مزاحم عشق ورزیدن هایم نگردد اما نه! این هم کافی نیست باید راهی دیگر روم تا دهان خلق بیشمار رسوا شده ی دهر را بپوشانم و نگاه هایشانرا ببندم و مغز هایشان را بدزدم مخفیانه دفن نمایم آیا این کار به تنهایی توان انجام دادن دارد؟ نه من و تو ای عاشقان دلباخته و مجروحان جاده عشق باهم دفن می نمائیم بیا با من؟! 
وسیله را بردار تا باهم زبان خلق بیشمار جاهل و رسوا را ببندیم و آنقدر عشق بازی کنیم که برای همیشه ثبت دفتر عاشقان گردد 
تا دنیاست مردم بشناسند که عاشقیم دلباخته ایم 
دنیا را به هیچ به جز عشق نباخته ایم 
ما انسانهای عاشقیم که عشق از سر و کله مان از مو و بدن مان می ریزد و همه جا بوی عشق میدهد میدانی 
بوی عشق 
عشق که دیوانه میسازد 
ابله دشت ویرانه میسازد 
گه بر بساط می گساران 
گه در خمار عاشقان 
صد دل هویدا میشود‌
عاشق همه رسوا میشود 

عشق این است که دستان همه را بسوی معشوق میکشاند یکی را با افیون های مسکن، دیگری را با باطری های خمار کننده، دیگری با سیگار های دود کشیده، دیگری را با انژکسیون  ...‌‌ بلاخره همه میشوند دیوانه 
من که بلاد عشق و عاشقی را یکسره دنبال کردم و سرانجام به جایی رسیدم که هیچ نبود باور کنید کم بود سکته کنم و قلبم خیلی تند میزد و سرم درد می کرد و زبانم توان حرف زدن نداشت دستانم توان برداشتن باطری خمار کننده و نیرو دهنده را نداشت 
آخی چرا؟ 
اینقدر دلباخته ام 
مجنون شده ام 
لیلیییییییییییییی! کجاییییییییییییی ! 
اشکم می ریزد 
صدایم درست بلند نمیشود لیلی 
لیلی لیلی کجایی 
زمین خورده ام کسی مرا بلند نمی کند هی هی هی هی هی 
لیلی
لیلی کجاییییییییی
من دارم می میرم بدادم برس 
لیلی 
من عاشقتم 
لیلی 
بیا 
بیا............



زندگی (ضرب صفر)