دیریست که غلتیده و افتان، سخن رنج گواهان، به بیانی و نشانی دل مجروح و پیامی سرخ و با دورنمایی دل مجروح و بیمار، سخنی نغز و سرشار از تنی انسان و انسانی به یاد خود و رفتگان می سرائیم.
آنکه علف شاه خراسان و دین دینار عربان خورد بلغزید تنی و سری، بخندید اجلی و خشمی، نیست در کساط و راهنمایی که بگوید و بفهمانند ایوانی، نیست نه دری و دوزخی، نه راهی نه سیاه چاهی چرا اینقدر در تلاش رفتن سیاه چاله های که هرگز نیست، شوق سفر داری.
بخون غلتان مردم بیگناه را تحت نظر داری، بگردید دور دنیا را بیارید رخ ماه این خدا را ، تا ببینیم و بخندیم و برقصیم و برویم سوی بهشت، تا بخشاید و دستان محروم این ستم پیشگان جاهلان را بگیرد و از منجلاب قیامتش برهاند تا دست برای کشتن مردم نه وردارد و ببخشاید دمی این کودن های بیشعور شاه خراسان و چورستان را، تا بگشاید گرهی زین گلستان ایام.
همه در خواب جهالت، روند آنسوی قیامت، نه شرربار و نه شررخواه، همگی نسل یک آدم، همگی رفتن و بردن
چه سرائیست که مردم صحه و آرامش ندارد و خدایی درین کلبه محزون راه و چاره ی ندارد و فقط خشم اوست که دلها را می ستاید و تشویق برای رسیدن به حوریان ندیده و دست نخورده مینماید
بهشتت کجاست؟
که منم راه گم کرده ام
برسر بالین مردان بنشسته ام
تا صبح صادق
تا غروب سرنوشت
آسمان گم کرده ام
بگو کجاست بهشت؟
که جان محرومان را نصیبت مینمایی