۱۳۹۶/۸/۲۵

من به دستان تو نیاز دارم

تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)

من به دستان تو نیاز دارم 
از تنهایی مرده ام 
میان انبوه برگ های خزانی دراز کشیده اند 

چشمان هرفردی به جسد افتاده میان برگ مرده ای زرد 
نگاهم می کند 
هیچ فردی راه دیار را نمی گیرد 
تنها مرده ام 

این برگ های زرد تلو تلو کنان اطرافم را پوشانده اند 
رجز خوان شهر 
برای مردن من حسودی می کند 
چون کفن پاره ام 
کفنی برگ زرد 
و به تنهایی مرده ام 
میان برگ افتاده ام 
تنها و تنها 

رجز خوان از حسودی تنها مردن حسودی نمی کند
رجز خوان شهر به کلمات خدای نا دانسته پناه برده است 
میخواسته کلمات نا آشنا را نثار بدن نیم مرده ام کند 
ومزد چند روزه بگیرد 
من با مرگم از بار  رهانده ام 
حسودی اش این است 


دستانت را بده به من 
روی صورت مرده ام بکش
 وجود بی روحم را نوازش بده 
من با دستان تو از میان برگ ریزان زرد 
برمی خیزم 
تنها تو یار منی