تنها فهم حقیقت زندگی است که انسان به آزادی میرسد(حسن سروش)
دلم را به هوا بِسپرده ام من
به فکر نافن صحرا شده ام من
خیال فکر بودن در سرم نیست
ز آنجا و به آنجا شده ام من
کسی راحت ز امیالی ندارد
ز خشم و نفرتش اغوا شده ام من
ز لب بگشودن و شلاق وحدت
ز هر نکته که حاشا شده ام من
میان ما و او معصوم شکسته
درون سینه ام زندان شده ام من
کسی بر درد من حالی ندارد
ز نقشم خود چه رسوا شده ام من
ز هر جا بوی گند نقش هایم
مشام پر ز همنالان شده ام من
گهی اشک و گهی رزم و گهی آواز در راهی
گهی مسجود گهی عابد گهی بی یار شده ام من
منم حیران ز بیدادی زمان اندر حریم ما
ز هر روزش ندای خون ز هر شامش پریشان شده ام من