شبی با دل و اشک، کنار در خانه نشستم و از اقبال نا اقبالی ها با خودم سخن گفتم و هزاران هزار بار خود را در دخمه های سنگین از شکنجه ها، اعدام ها، رگبار ها، به توپ بستن ها، ندامت های اجباری، پولیگون ها، ریسمان هایی بسته بر چوب های بلند، صدای گیریه های کودکان، بریدن سینه های زنان و دختران، تخریب خانه ها، بریدن گوش های مردمان بیگناه، کشیدن چشم ها از حدقه، و.. احساس می کنم.
احساس می کنم!
که زندگی مرگ وابسته به قدرت است و هر زمانی که دل به یاد دلی تنگ شد دست به آشوب هایی سیاسی می زنیم و زندگی دیگران بی گناه را در آخور و آسیاب سیاست له می کنیم و خود را سردمداران باوقار و سیاست پیشه تاریخ کشور و معاصر فکر می کنیم و تمام ضعف هایمان را در کنار زجر دادن و درد بخشیدن به دیگران جبران می کنیم چون حس درک و دانش قدرت وسیاست و مدیریت را نداریم و این نداشتن هاست که زندگی را به کام مرگ و عزیزان مان را در خاک دفن و زندگی را به نابودی و خود نیز قربانی بعدی تصمیمات سیاست دیگران هستیم.
احساس می کنم!
تاریخ شرمنده تر از من و ماست که در برابر زندگی مردم مان سر تعظیم فرود آورده است و هر روز شرمنده تر از دیروز است زیرا می شرمد که بگوید فرزندان انسان ساز و فرزندان تمدن ساز و فرزندان این میهن و سرزمین و فرزندان مسیر توسعه و پیشرفت و فرزندان خلاقیت و نو آوری و فرزندان بالندگی قدرت و فرزندان شجاع شما را به کام مرگ فرستاده اند و در برگ برگ من جا گرفته است.
احساس می کنم،
زمین با لرزش و ترس از میان پلیت هایش عبور می کند و می ترسد مبادا فرزندی از من بپرسد که فرزندان این سرزمین، مادران این مرز وبوم، دختران این خاک را چرا در درون خودت جا دادی؟ این سوال مرا به نهایت شرمندگی می رساند و من در برابر روح های گرفته شده، جسد های بیجان سر بلند نمی توانم که به انسان های باشرف و سربلند این خاک بگویم معذورم ولی نتوانستم،
زیرا می توانستم داعیه عدالت و برابری و برادری و خودکفایی را برگردانم و برای همه مردم جهان بفهمانم که هیچ حقی به ناحق در درون خاک دفن نمی گردد و هر روز که میگذرد سر بلند می کند برای جهانیان اثبات می کند که همه در راه نادرست قدم برداشته اند و زندگی را نادرست نفس کشیده اند و نادرست بپای یکدیگر و نابودی یکدیگر اقدام کرده است.
احساس می کنم!
دانش افزایی، سهیم بودن در سیاست، مشارکت سیاسی، افسر بودن، خادم ملت بودن، رشد و بالندگی، توسعه بخشیدن ابعاد آموزشی و حرفه و مهارت های صنعتی حق همه است ولی این نسل که به دست تاریک منشان و سربداهه گان، سر از سکوی بلند آزادی در آورده بودند، نابود شدند و این حق را برای همیش گرفتند.
مرا از حق و داشتن حق و مالکیت حق، خجالت دادند و این رذالت های تاریخ زندگی بشر را ریز رو کردم و بخودم رسیدم که دیدم منم یکی از افراد باقیمانده تاریخ هستم که سرم را از زیر تبر و یوغ اسارت بدترین و بی اصل ترین دشمن بشریت بلند کرده ام و امروز جهل و نادانی را اعدام می کنم و همه ابعاد و ریشه های جهل را از سرزمین که من و تو را منفور کرده بود، می خشکانم و زندگی را تا ابد به ثریا می رسانم.
احساس می کنم،
زمین و زمان دارد به ما خیانت می کند و استعداد های مان را نادیده می گیرد و شرف و عزت مان را نادیده می گیرد و زندگی را برای همه مان زهر مار می کند مگر ما مخلوق یک خدا نیستیم، مگر ما زندگی را دوست نداریم، مگر ما از حق زیستن و زندگی کردن برخوردار نیستیم، وقتی افرار مخلوق همه یکسان اند و هیچ کسی بر دیگری برتری ندارند چرا در پیشگاه تاریخ و زمان اینقدر به نابودی فکر می کنیم احساس می کنم این نهایت جهل و نادانی بشر است که برای یکدیگر و در قدرت ماندن یکدیگر را می فروشد.
احساس می کنم،
شب از نیمه اش گذشته است و من با نفس های خسته و سر گیج رفته در کنار در تکیه داده ام و همه را در تخیالتم ترسیم کردم و زندگی را احساس ندامت و پشیمانی حس نکردم چون خیلی توانمند هستم و به توانمندی مان افتخار می کنم.
احساس می کنم،
در ابتدا به رنج و غم و اندوه فرزندان، زنان و مردان، نوجوانان مان اشک ریختم و دلم غرق در خون بود و هر لحظه مشامم حس خون و ریختن خون را می کرد ولی قوی شدم و درک کردم که همه این ندامت هایی تاریخ را می توان با آموزش و پرورش جبران کرد و همه را از جهل رهایی داد و بسوی روشنایی که از دل همه تاریکی ها و نکبتی ها سر زده است، حرکت و جشن زندگی و زیستن بگیریم