۱۴۰۴/۵/۸

گل های از درون یخ به جهنم می روند.

هیچ روزی زیباتر از روزی نیست که لبخند بعد از نگاه صبحگاهی یک مادر به سوی فرزند بدرقه رهایی از خواب باشد و همیشه نگران اند گاهی یکی را صدا می زند و گاهی دیگری را، اما خیلی ها از شنیدن و صدا زدن، صدای مادر لذت می برند و خودش را بخواب می زند تا باشد باردیگر صدایش را بشنود،

صبحگاهان دارای پیام هایی هستند که از صدای مادر شروع و به صدا هایی در داخل شهر، مکتب، مدرسه، مراکز تجارتی، مراکز آموزشی هایی متفاوت و برگشت به خانه و شنیدن صدایی مادر ختم می شود، این نگاه ها، نگاه عمیقیست که بر دلهایی افت زده یک کودک، می تابد و کودکان را برای روز نو، زندگی نو، نفس های نو، توانایی هایی نو، آموزش های نو، برخورد های نو و صمیمیت و محبت های نو، بلند می کند.

هر روز، روزی نمی شود که در کنار مادران تان زندگی کنید و نفس بکشید و هر دقیقه چشمان شما با چشمان مادران شما گره بخورد و نگاه هایی دور درازی را از سر و صورت الی کف پای شما بیندازد و شما را محور خود در آیینه زندگی و فکر خود قرار دهد و گاهی با سخنان نقد گونه اش شما را به چالش هایی که هر گز انتظارش را ندارید می کشاند، این روحیه مادر است روحیه اصلاح و خوب زیستن و خوب نفس کشیدن است که در محراق زندگی شما می چرخد.

آن روز، روز خوبی نبود، نفس ها یکی پشت سر هم منجمد شده بود و فضای زندگی شهری کمی بغض گونه و آلوده با ریزمکروب هایی بود که کم کم نزدیک به وجدان بشری، درک و فهم بشری می شد، آنچه سخن ماست و سخن توست، فهم و قدرت و توانایی هایی ماست، که از لای چشمان مان زده است بیرون، ساعت حدودا ده و بیست دقیقه بود برابر با تفریح دوم مکتب، در وسط حویلی ایستاده بودم و به کارهایی که باید نظارت می کردم، کردم، سرم را پائین انداخته بودم و گاهی اینطرف و گاهی آن طرف می رفتم، در موبایلم زنگ آمد جواب دادم

- هلو

- هلو استاد

- بفرمائید

- استاد شاگردا ره رخصت نکدین

- نه، خیرت باشد

- استاد طالب کلی جایه گرفته کلی مکتبا رخصت شده تو رخصت نمیدیی

- گفتم خوب است احوال را بپرسم تصمیم می گیرم

تلفن قطع شد و هیاهویی ایجاد شد مادران و پدران دهن دروازه مکتب صف بسته بودند که فرزندان شان را بگیرند و خانه بروند

شاگردان را رخصت کردم و خودم در داخل دفتر نشستم و به تلفن ها جواب می دادم که شرحی را کسی بیان کرد و گفت فلانی استاد گیریه می کند و من بزرگ بودم و به اصطلاح مدیر مکتب، باید دل بزرگی می داشتم و به چنین قضایایی خودم را نباید از دست میدادم طرفش رفتم و دیدم که چشمانش سرخ شده و اشک حلقه زده است و گفت خوووب شدی که طالب آمد، تو گفتی که غنی سقوط کند و طالب بیاید، کمی زبانش گیر می کرد و معلم بود ،

معلم که هزاران امید را برای گستره علمی و دانش، دانش آموزانش داشت و امید ها و روهایی را در زندگی اش بافته بود تا بدان برسد و نجوای برای قرن ها سکوت و درد، کشتار و تجاوز، وطن فروشی و فرار، و... باشد تا صدایی کسانیکه هرگز در زیر چتر حاکمان شنیده نشده است را بازگو کند و این من بودم که در فیسبوکم پست کردم که تغییراتی در راه است! با این سخنم، سیلی محکمی برای عزیزان که در کنارم بودند، شد و واقعیت هایی زندگی شخصی را من درک نمی کنم چون هر شخصی دارای ایده ای است که برای زندگی اش می سازد و بدان سو حرکت می کند.

این عزیز مرا درک نکرده بود که از گوشت قصابی تبسم، دره مرگ، مسیر جهنم(کابل قندهار- کابل هرات- کابل غور- کابل هلمند- کابل جاغوری- کابل غزنی) مرا نگران یک جمعیت بزرگی بنام ملت کرده بود و همه روزه از دیدن جسد های بیجان به ستوه آمده بودم و از رنگ سرخ در تمام جاها نفرت داشتم، ولی این حرف من، حرفی خوبی نبود، شاید در فکرم آن زمان این بوده باشد که اشرف غنی استعفا بدهد و کسی دیگری در راس قرار بگیرد و یا انتخابات برگزار شود و شخصی دیگری وارد میدان شود و اصلا در فکر این نبودم که رویاهایی هزاران هزار نوجوان ما، با فرار اشرف غنی از دست می رود ودفن خاک می گردد، این معادله را، معادله بی ثبوت تاریخ می نامم که تعداد کثیری از همنسلانم را برای نابودی همیشگی در معرض خطر قرار دادم، خطر سرنوشت، از مکتب و دانشگاه باز ماندند و هیولایی در سرنوشت حاکم شد که هرگز انتظارش را نداشتیم،

این ایده من نبود که جمعی بزرگی از جامعه را به پرتگاه تاریخ و سرنوشت ببریم، ایده من تغییر در وضعیت سیاسی بود که حاکم خونخوار و متعصب تبدیل شود و حاکمی دیگری بیاد تا مردم راحت باشد، سهولت های زندگی بهتر شود، سهولت های شهری بوجود بیاید، اکتشافات ولایتی رخ دهد و کشور هر روز از حالت بی ثباتی به ثبات دایمی برسد.

آن روز، هوای زندگی تغییر کرد، کوه ها و تپه ها، کوچه و پس کوچه های شهر دو دهه رشد و بالندگی را با صدای خاموش و سکوت کابل بیان می کرد، لحظه هایی که همه شاید می هراسیدند و پایان یک غزل نیمه تمام بود غم ها از دهکده ها و روستا هایی دور افتاده ای به شهر مثل سیلاب سرازیر شد گاهی یکجا تلفن می زدم و گاهی جایی دیگیری همه از بن بست فکر و درک سخن می گفتند.

آن روز مکتب در ظرف دو دقیقه خالی شد و من ماندم و دیوار هایی که هیچ صدایی در آن انعکاس نداشت، صدای آموزگاران و فرزندان نازنین مردم که برای آموختن وارد این محوطه شده بودند.

طرف خانه رفتم تنها فرار اندکی از سربازان را دیدم که موتر هایی کمپنی فورد آمریکایی را با سلاح های آماده، از خورد و بزرگ در کنار جاده ها رها کرده بودند و آن روز همه این سلاح ها، رنجر ها، هاموی و ... اسباب بازی کودکان شده بودند و هر طرف می بردند، یکی در داخل جوی هایی کنار جاده گیر کرده بود و دیگری انرژی حرکی اش را از دست داده بود.

نزدیک شام بود که گروه عجائبی از جاده های عمومی وارد شهر شدند و اعلان شد که نیروی وارد کابل شده اند و همه فرار کرده اند و آنکه سرباز بود و تعهد کرده بود برای وطن خدمت می کند و برای مردم جان و زندگی اش را می دهد دیگر خبری نبود، همه در سکوت و تنهایی هایشان داخل خانه ها، محکم شده بود و صدای غور غور سربازان از کوچه ها، پس کوچه های شهر به خاموشی گرایده بود.

نمیدانستم که چه کنم؟

دستان خالی از روزگار بد، حکایت می کرد و نمیدانستم و اقعا چه کنم، با دو فرزند و خانمم و دیگر اقارب را بگذار سرجایش، شب را با احتیاط خوابیدم و هر لحظه از پشت پنجره بیرون را نگاه می کردم و همه جا سکوت، سکوت مطلق!

فردا رفتم در تپه شهدای جنشب روشنایی که در دوم اسد در دهمزنگ آماج حمله انتحاری دولت اشرف غنی قرار گرفته بود و جان شان را از دست داده بود، تنها و تنها بودم و هیچ کسی در کنار تپه دیده نمی شد و از طرف کوه به چهره تک تک شان نگاه کردم و گریه کردم، کاش نمی رفتید و اینقدر مادران و پدران تان را داغدار نمی کردید، جان از شما رفت و زندگی از پدر مادر تان، ولی دیگران اند که امروز همه جا را ترک کرده است و شهر خالی از قوقو های شاسی بلند است در قسمت آخر تپه پاهایم را دراز کردم و رو به آفتاب نشستم و متنی را نوشتم.

در آن یادی از جلسات مهم و اساسی کردم و آن روز را به عنوان تراژدی بزرگ در تاریخ سرزمین غم زدهم ام ترسیم کردم و آفتاب بدنم را گرم می کرد و موهایم که ریخته بود باد کم کم آرایش می داد و گونه هایم سردی را حس می کرد و این سردی تنها وزش باد نرم و ملایم نبود، وزش روح های بیرون شده از بدن هایی که هر روز برای سرزمین و مردم شان تقلای رشد، پیشرفت و توسعه و برابری و برادری را سر می داد و گوش های کر و چشمان کور دیگران را به رهایی از بی وجدانی شان دعوت می نمود، این روز روز سختی بود که تنها بودم و برای همه ملت از دست رفته و رویاهایی دفن شده و آرمان های بزرگ زندگی از میان رفته را حس می کردم.

می شرمیدم در مقابل همه عزیزان که دفن شده بود و خودم را در مقابل عکس ها و سنگ های ایستاده به یاد بود جسدی زیر خاک، جسد های خفته در زمین قرار می دادم و حس شرمندگی می کردم چون کشور از دست رفته بود ما که در دهه گذار از دموکراسی قرار داشتیم و یا تمرین دموکراسی و حقوق بشر، یقه همه مان را پاره کردیم و سنگی بر سر و صورت مان زدیم و خودمان را به دست خود آواره کردیم و فرزندان مان را در خاک دفن کردیم و گریستیم.

این ها، گل های سرزمین مان بودند و هستند که هزاران هزار انسانی که همیشه طراوت و تراوش از وجودشان زندگی را در میهن و سرزمین می بخشند، افکار سرزمین مان یخ بسته اند و گدازه های آتش، از میان آتشفشان های خاموش سرزمین مان دوباره برخواسته اند و همه از میان یخ های بسته شده عبور و به جهنم می روند این روند کشور مان است که برای مان زندگی پس از مرگ می خواهد.