تکرار بیشتر از هر روز، نگاه معصومانه، اشک های بی پایان روزگار تنهایی، آسمان دلخراش زندگی، باران زهر آسا اشک ها، بریدگی قدرت درونی، از دست رفتن اقتدار فردی، زمان را به چالش و خاطره های بد زندگی که در سایه بردگی مافیایی قدرت، ثروت، سیاست، انسانیت، حقوق بشر، کشانده است، هر روز نگاه ها ملتمسانه تر، نفس ها عمیق تر و چشمان خیره دوباره در تیزرس نگاه های معصومانه کشانده شده است.
تکدی های عشق و صمیمیت، نگاه های گوشه چشمی با سیاه کشیده شدگان گوشه ها، ابروان خمیده با ستم های دیگران، زلفان خمیده در معرکه عشق و جنون، مژه های نیزه ای خس شده و آلوده با اشک بارانی زهر آسا، بیشتر و بیشتر می شد و لکه های جنون عشق بر دامن اسرار زمان به هلاکت رسیده است
چهره سرخ شده با چماق عشق، عرق های سرکشیده شده از تکدی عشق، بدن لرزان و عشق پنهان، حس تنفر ازعشق نشانه های ایست که در بدن راست کشیده اش نمایان است.
تق تق کنان به اینطرف و آنطرف راه می رفت و کمره های امنیتی را تماشا می کرد و برای چند ثانیه گم شد، همه فکر کرد که رفته است اما با کیف سفید و خوردش دوباره پیدا شد و رنگش سرخ شده بود انگار که حرف و سخنی شده است، اما هر بار که پرسیده می شد چه شده است، میگفت به خاطر کار رسمی است.
بعد از چند دقیقه ای، رئیس آمد و گفت می خواهم ببینم و مو به تنش راست شد و انگار سخنی جدی است و عشق که در انتهای نفس کاری اش لبریز شده بود و نگاه های عاشقانه دوخته شده بود و انگار نه انگار سالهاست لیلی و مجنون در میان کوچه بازار های کابل، قدم زنان در یاد همدیگر مردم را به شهر آوازه رفته است و در سینما های کشور این فلم و این صحنه ای رومیو و ژولیت به نمایش رفته است.
آخ دلش تنگ است، عشق است که دنیا را ویران کرده است و زندگی را به تباهی کشیده است و مردم را آواره سرزمین های ناشناخته نموده است و عریان و برهنه دنبال یک نگاه آخرین است که بتواند درک کند و بداند که عشق فریاد نفس هائیست که در کنار هم باید کشیده می شد و رویاهایی که در میان هم ترسیم کرده بود، یکجا می دید نه انگار بیابان های شهر با شعله های فرهاد و شرین، نقش، رنگ آمیزی و ترسیم شده بود و هر عابری با نگاه های نفرت انگیز شان دلتنگ صحنه هایی می شد که انگار در زندگی اش اتفاق افتاده است.
ساعت ظهر را نشان می دهد و هنوز عطش زنان دنبالش می رود تا بتواند آنچه که در میان شهر زوزه شده است را دوباره بدست آورد، عشق تنها یادگار گمشده ایست که هرگز از روح بشر حتا بیرون نمی شود و تا ابد باقی می ماند
هوای گرم تابستان تمام آرایش روح و روانش را متاثر ساخته است و آنقدر بی قرار است که یک ثانیه آرامش روحی و روانی ندارد تمام شهر زیر پایش له شده است و انگار روز قیامت خون و عشق برپا شده است.
همه را به ستوه آورده بود انگار همه جا آتش گرفته است و انسان ها دارند میان آتش و دود از میان می روند و رویاهایی را که در سر داشت میان انبوه از جمعیت خاکستر می شد و دود غلیظ حلقوم عشق را بسته است و هر قدر فریاد می زند هیچ کسی به دادش نمی رسد و چشمانش نگاه هایی را میگذراند که هر گز بدان دسترسی نداشت و زندگی را قماری بود که در حالت باخت قرار داشت و توس عشق اش در دستان زمان قرار داشت که زمان با همه نابودی هایش با او چه تصمیمی می گیرد؟