شمعیست که بسوزد
کلبه تاریک را روشن کند
چشمانی که دیدارش رفته است
دوباره
نگاهی دل انگیز را درون کلبه ی
بیندازد
چشمان حقیقت نگر
کوران دخمه های سرد اند
آنکه خمیازه کنان
دل از دلی می گیرد
تکه نانی آنسوی در می آویزد
حبابان کور
خسته
اندوهگین
بربایند
با هم
صورت خشخاشی کنند
این حباب که بست
دریچه خوشبختی
سعادت
آسایش
حقیقت
همه را کور وکر دوران ساخت
تا که سیاره ی در سیاره ی
بغلتد
جست و خیز کنان
حبابانی
بی درد و سری گردند
با این همه اندوه هایی پیاپی
حقیقت کجاست؟